Part56: the whisper corpses
عشق، مرگ!
مرگ، عشق...
چرا یکی نمیشد و یک جهان رو راحت نمی کرد؟!
باد میان درختان سودای مرگ سر میداد و باران رو به کمر یوکا میکوبید تا از جان خاک بگذره و بیل بین مشتهاش رو به زمین بیاندازه و به ویرانهی کنارش مجال نفس بده.
قطرات باران از ساقههای خمیدهی بید سر میخورد و روی موهای روشن و بینوازش پسر فرود میآمد. چشمهای سنگین از اشکش که خیره به تپهی خاک بود رو بست.
رویاها خصمانه پشت پلکهاش خزیدند تا کمی کابوس پس بزنه.
چشمهاش قصد داشت تا آخر عمر فقط به اون خاک زل بزنه؟
یوکا با شانههای باران خورده بیل رو زیر دستش نگه داشت و نفسی گرفت و با چهرهی پژمردهش به تیمویی که به خاک نشسته بود، نگاه کرد.
چطور به همچین جایی رسیده بودند؟
چطور درد واقعیت با تصور اینقدر متفاوت بود؟!
حالا تاوان این همه درد رو چه کسی میداد؟
حالا با این همه قربانی، با زندگیهای نفرین شدهشون چه میکردند؟
نگاهش رو از پسر گرفت و به خاک زیر پاهاش داد که هر لحظه با باران تیره و شلتر میشد. سهم هر آدمی در انتها همین بود؟ صدها مشت خاک؟ التماس روزانه برای زنده ماندن برابر میشد با یک مشت خاک؟
تمام اون درد و نفسهای بریده چه میشد؟ تمام اون تلاشهای بیوقفه؟ تمام نیرویی که به کمر خمیده جان میداد چه؟ تمام اشکهای بیرنگ شبانه؟ تمام گرد آتش رازداری که سالها در ریه ذخیره شده برای یکی شدن با خاک جسم میدرید؟!
تمامی این جهان دو رو بود؟
روزی به پای دردها مینشستند و به شکل مرهم به دل میتاختند و بعد با جلب اعتماد و اعتیاد، مینشستند تا زانوهای خاکی ببینند!
حتی سیگارها...
پسر چشمهای خشکش رو گشود و به سمت خاک خیس، کمر خمیدهش رو جلو کشید. زانوهاش از غم قلبش فلج شده بود. باید به مانند خزندهای بیذلت روی زمین میخزید و نفس میگرفت. با خیال لمسِ تنها خواستهی قلبش، دست پر لرزش رو به سمت خاک گرفت اما با رسیدن به خاک خیس به جای لمس پوست لطیف دخترش، چشمهاش از بلندی افتاد. مشتش رو درون خاک فرو برد و با قلبی لبریز، التماس حضور کرد. به مزار خاک و رو شستهی کناری خیره شد و خیره به مزار با اشکهای جاری از کورههای سرخش زمزمه کرد:
- منو ببخش مادر...
با شنیدن صدای تیمو و دیدن مزار خانم لومن، غم درون تن یوکا به رعشه افتاد. تاوان مرگ هر دوی اونها روی شونههاش سنگینی میکرد. نگاهش رو به سمت چالهی پر آب کنارش انداخت و چهرهی پژمردهش رو درون اون آب گلآلود دید. موهای که ازگردنش بیشتر قد کشیده بودند و بذر غمهایی که پشت لب و خط فکش جوانههای بلندتری به جا گذاشته بود، ریو رو جلوی چشمهاش زنده میکرد. حالا با دیدن خودش جز نفرت، باید بار سنگین حسرت رو هم به دوش میکشید؟ چرا باید حالا که دیر شده بود شباهتها چشمهاش رو پر میکردند؟!

KAMU SEDANG MEMBACA
Adonia | Vkook
Fiksi PenggemarAdonia ⛪ - نگاهم کن! - دارم نگاهت میکنم... - نه خوب نگاهم کن. - چطوری تهیونگ؟! - همینطوری، همینطوری که زور صدات به اسمم میرسه و میفهمم نگاهت کاملا برای من بوده. Couple: Vkook, Secret Genre: Romance, Angst, Mysterious, Smut Writter: Ivanna