CHAPTER 40
ROTTEN TEETH
هانا فکر میکرد حداقل آنتونیو را خوب میشناسد اما با شنیدن این حرف ها از دهن او به شناختی که داشت شک کرد، هرچند او در طور این مدت تمام تلاشش را برای کمک به هانا کرده بود اما هر چی نباشد شنیدن این جملات و داستان پشت زندگی آنتونیو حس جدیدی برای هانا بود.
کاش در این لحظه این تنها نگرانی هانا میبود، دیدن صورت الکس که اینقدر آشفته به پسر قد بلند و بور مقابل اش خیره میشود شرایط را برای فکر کردن به خودش دشوار میکرد: آنتونیو به نظرم تو باید به غیر از من برای یک نفر دیگه هم توضیح بدی.
+دقیقا چی رو؟ این که من عاشق یه پسر شدم که فهمیدم خاندانش دستور قتل پدر من رو دادن؟
الکس خنده عصبی ای کرد و حالا کاملا وارد اتاق شده بود، مقابل انتونیو ایستاد و خیره، با چشمانی به خون نشسته نگاهش کرد: چرا از من چیزی نپرسیدی؟
-میپرسیدم عزیزم ایا تو پدر منو کشتی؟
مشت الکس با اخرین زور و توانی که در گره اش جمع کرده بود روی صورت انتونیو نشست. او که انتظار این ضربه را نداشت از پشت روی تخت افتاد و مداخله هانا برای جدا کردنشان فایده ای نداشت: الکس ولش کن.
دست های هانا را پس زد، او را به عقب هول داد و مشت بعدی اش بر روی شیشه میز آرایش هانا فرود امد: هانا تو دخالت نکن چون نمیتونم بلایی سر تو بیارم، تو خیلی عزیزی برای خانواده من و همینطور من.
مکسی کرد و ادامه داد: هر چی نباشه تو کسی بودی که اجازه ندادی این مردک بتونه از شر من خلاص بشه درست نمیگم؟
هانا به انتونیو خیره شد: حرفی برای گفتن بهش نداری؟
صدای چند جفت پا که با اخرین سرعت به سمت طبقه بالا میدویدند نشان دهنده
ان بود که سایرین هم از میزان جدیت این دعوا با خبر شده بودند. با رسیدن شان به مقابل در حیرت زده به خورده های شیشه کمه زیر نور خورشید میدرخشیدند خیره شدند. نگاه تهیونگ به سمت دست انتونیو رفت و با گفتم "فعلا تا همینجا کافی" او را از ان اتاق قبل از اینکه اتفاق دیگری بیافتد بیرون برد.
هانا کنار انتونیو نشست و به صورت کبود شده اش نگاه کرد و با سر انگشت جایش را نوازش کرد اما با برخورد انگشت های او با قسمت خونی کنار لب اش صورت انتونیو از درد در هم جمع شد. آن اخم جذاب بر روی صورت اش جا خوش کرده بود و قصد رفتن هم نداشت.
جیمین جعبه کمک های اولیه رو مقابل صورت هانا گرفت: گفتم شاید نیاز باشه.
انتونیو به دست های کمک رسان فرد مقابل اش خیره شد: دروغه اگر بگم با چیزهایی که ازت شنیدم چقدر برام سوال شده بود که هانا چرا به تو علاقمند شده اما وقتی دقیق تر به رفتار هات فکر میکنم میشه به راحتی متوجه اش شد.
BẠN ĐANG ĐỌC
♜✎ 𝐄𝐧𝐝𝐥𝐞𝐬𝐬 𝐆𝐚𝐦𝐞 / بازی ناتمام
Fanfictionژانر: جنایی، اسمات، عاشقانه، درام، مافیایی سرگرد کیم تهیونگ، برای کمک در حل پرونده ای به ساختمان مرکزی سئول منتقل شده..!!!.....حالا ستوان مین هیوجین که به سختی خاطراتش را فراموش کرده با برگشتن تهیونگ دوباره ذهنش آشفته شده. اما تهیونگ برای نوشیدن جام...