PART 49: سرپیچی های خودسرانه

26 11 1
                                    


CHAPTER 49

ARBITRARY DEFIANCE 


تصمیم تنها گذاشتن آن ها برای کوک راحت نبود اما چه باید میکرد؟ بالا رفتن از آن جعبه ها برای رسیدن به دریچه برای یک فرد سالم هم کار راحتی نبود اما باید میتوانست از پس آن بر بیاید.

جین جای کوک را در بالای سر هیوجین گرفت و مسیر رفتن کوک را دنبال کرد. جین ترسید به اطراف نگاه میکرد: اگر دوربین داشته باشه باید زودتر بری کوک.

اما او با صورتی ناراحت به جین نگاه کرد: مراقب خودتون باش.

جین مثل همیشه شوخی کردنش گل کرد: مگر من برای اینا خطر داشته باشم.

کوک نیمچه خنده ای کرد و سپس به سختی از اولی جعبه بالا رفت تا به طبقه بالاتر قفسه ها برسد. با لگد ضربه ای به دریچه زد که صدای افتادنش روی زمین نشان از ارتفاع مناسب اش با زمین میداد. کوک دستانش را لبه چهارچوب آن قرار داد، خودش را کمی بالا کشید که تیزی آن دستش را خراش داد.

به خاطر پایین بودن اتاق نسبت به زمین پس پنجره به زمین نزدیک میشد. با خروجش از پشت شیشه علامتی به جین نشان داد و با قدم هایی بی صدا علارغم میل باطنی اش از آن ها راهش را جدا کرد. چند قدم بیشتر نرفته بود که سایه چند نفر را دید. دقیق تر نگاه کرد، حدس اش درست بود.

مارگارت، کسی که کمی پیش ملاقات اش کرده بودند: لعنتی.

مارگارت گشتی در محوطه میزد و در عین حال مشخص بود که تعدد نگهبان ها را چند برابر کرده است. کوک میدانست باید خودش را هر طور که شده است به بیرون از دیوارهای کوتاه آن جا برساند. جین به او گفته بود که میتواند از تلفنی توی داشبرد ماشین برای همچین مواقعی استفاده کند.

ابا شنیدن صدای مکالمه دو مرد که به او نزدیک میشدند چاره ای نداشت جز اینکه به سمت قسمت تاریک محوطه کنار اش بدود. بالاخره یا این دو پیدایش میکردند یا دو نفر دیگر اما حداقل باید شانس اش را امتحان میکرد.

حین دویدن به اطراف اش نگاه نمیکرد. در نهایت هنگام رسیدنش به نزدیکی نگهبانی دیگر خبری از آن دو مرد سیاه پوش کمی قبل نبود. پایین دیوار نگهبانی نشست و به حالت خمیده در حال خروج بود که کسی گفت: ببین کی اینجاس!

پلک هایش را روی هم فشرد. به خیابان رو به رو خیره بود. وقتی نبود یا باید میدوید یا اجازه میداد همه شان در آن ساختمان از بین بروند. به زمین نگاه کرد، سایه ای ندید پس آن مرد تا جونگکوک فاصله زیادی داشت. از جایش بلند شد و به سمت خیابان دوید. دیدن چند نفر که کنار ماشین ایستاده بودند به او اعتماد به نفس بیشتری میداد تا اینکه صدای شلیک در فضا پیچید.

تهیونگ ترسیده به سمت ساختمان برگشت که جونگکوک در بغلش افتاد. با چشمان متعجب نگاهش کرد: کوک...جین کجاس؟ تو...

♜✎ 𝐄𝐧𝐝𝐥𝐞𝐬𝐬 𝐆𝐚𝐦𝐞 / بازی‌ ناتمامWhere stories live. Discover now