CHAPTER 51
CAPTURING THE LAST PICTURE
گاهی زمان نمیگذرد و گاهی پایش را روی گاز میگذارد تا از ما رد شود. رد پای این گذر اش را تا ابد بر قلبمان میگذارد.
زمان گاهی همینقدر ظالم است.
همینقدر بی رحمانه عبور میکند....
بدون حتی یک نگاه به افرادی که پشت سر جا میگذارد، در این مسابقه همیشه اول و اخر برنده خودش است. شاید برای همین است که ما همیشه میشنویم که یک نفر میگوید دوباره دیر کردم.
یعنی ما دوباره به زمان باختیم! شاید با کارهایی که باید میکردیم و از انجام آن ها غافل شدیم و گاهی با کارهایی که نباید انجام میدادیم اما شخصیت مان این اجازه را نداد.
تهیونگ جوری پایش را روی پدال گاز میفشرد انگار نمیخواست کسی باشد که این جمله را به زبان می اورد. با رسیدنشان از ماشین بیرون پریدند که سه بالگرد را اماده پرواز بر روی بام ساختمان پلازا دیدند. ساختمانی که تصمیم نداشت با پلیس همکاری کند و تمام درهای آن رو به حیاط مرکزی قفل شده بودند! همان چیزی که هانا و سانی از آن میترسیدند به سرشان آمده بود.
پلیس از داخل بلندگو چند بار به آن ها هشدار داد ولی پابلو به جز ایستادن لبه ساختمان و بای بای کردن با پلیس کاری نمیکرد. پلیس بی توجه به خواسته های حاضرین برای آخرین بار هشدار داد. هشداری که برای همه افراد بالای آن ساختمان سرنوشت ساز میشد.
تیرانداز هایی که از طرف پلیس مامور شده بودند در ساختمان مجاور پلازای میلان مستقر شدند. در میان آن ها هانا و سانی نیز به عنوان همکار حضور داشتند. دیدن جین و هیوجین در آن فضاها در حالی که هر لحظه بدنشان سرد تر میشد مانند نمک به زخمشان پاشیده میشد.
با به پرواز در آمدن اولین بالگرد تیر انداز ها چند تن از محافظ ها پابلو را به ضرب گلوله کشتند. دومین بالگرد مخصوص پابلو بود تا همراه آن محفظه های تابوت شکل راهی مقصد جدیدش شود. شلیک ها پی در پی به بدنه هواپیما میخورد اما باز هم نتوانستند مانع از نشستن مجدد آن به باند فرود شوند.
چند متری از ساختمان فاصله گرفته بود که بالاخره نیروهای ویژه توانستند بال آن را هدف بگیرند. تعادل بالگرد بر هم خورده بود و سانی شوکه به آسمان خیره بود. هانا با صدای بلند برادرش را صدا میزد و تهیونگ قبل از اینکه بتواند به سمت ساختمان بدود با درهای بسته و سرباز هایی که او را به عقب میراندند رو به رو شد.
با بوجود آمدن انفجار قسمت فوقانی بال ها که محل اتصالشان به بدنه بود یکی از سرنشینان دو تا از محفظه ها را به پایین پرت کردند تا شاید وزن آن برای بلند شدن متعادل شود. تمام اتفاقا در عین مسخرگی ترسناک بودند. تهیونگ نمیدانست اولین جعبه بدن چه کسی را متحمل شده بود اما در نهایت با منفجر کردند درب اصلی ساختمان پلازا که در قسمت حیاط مرکزی قرار داشت بالاخره توانستند خودشان را به بالا برسانند.
ESTÁS LEYENDO
♜✎ 𝐄𝐧𝐝𝐥𝐞𝐬𝐬 𝐆𝐚𝐦𝐞 / بازی ناتمام
Fanficژانر: جنایی، اسمات، عاشقانه، درام، مافیایی سرگرد کیم تهیونگ، برای کمک در حل پرونده ای به ساختمان مرکزی سئول منتقل شده..!!!.....حالا ستوان مین هیوجین که به سختی خاطراتش را فراموش کرده با برگشتن تهیونگ دوباره ذهنش آشفته شده. اما تهیونگ برای نوشیدن جام...