"عروسک خیمه شب بازی"

27 8 5
                                    

دوباره، همه چیز تکرار شده بود!
انگار که بعد از تمام این مدت رسیده بوده به خونه اول و همه چیز رو از نو شروع می‌کرد
انگار که یه کامپیوتر بود که بعد از ساعت ها و سال ها ذخیره دیتاهاش،به یکباره خراب شده بود و با ریست شدن همه چیز رو از دست داده بود و تمام خاطراتش پاک شده بود
پاکه،پاک...
خالیه، خالی...
و همینقدر پوچ!

بکهیون خوب اون روز رو به یاد داشت
همون روزی که تمام ماجراها از اونجا شروع شده بود
زمانی که مثله همیشه و برای ماموریتش به کناره تلفن عمومی قدیمی رفته بود و در حالی که از سرما نفس های داغش به هوا می‌رفت به کلماتی گوش داده بود ، کلماتی که درست و شبیه به گذشته تکرار شده بودن، توسطه همون صدای زن ،ربات وار توی گوش هاش زمزمه شده بودن و پونصد و شیش مثله همیشه بی توجه تلفن رو سره جاش کوبونده بود تا مجبور به شنیدن دستورالعمل های همیشگی که حفظشون بود نشه

شاید اگه کسی اون زمان بهش می‌گفت که قراره به کلی تغییر کنی و حتی روزی عاشق بشی، لب های خشک و بی روحش به چنان قهقه ای باز می‌شدن که بخواد زمین رو برای کنترل کردنه خودش و خنده های تمسخرآمیزش، گاز بگیره

ولی و اما...
اما حالا اینجا بود و اینجا همون مسکوی همیشگی بود
اینجا مثله همیشه سرد بود و منظره تکراریش همون منظره قدیمی و همیشگی بود
ولی حالا این بکهیون بود که بکهیون شده بود و پونصد و شیشی که همه حتی خودش میشناختش، یک سالی می‌شد که کالبدش رو برای همیشه ترک کرده بود...

اون تغییر کرده بود
به معنای واقعی تغییر کرده بود که حالا به همه چیز توجهی نشون می‌داد
مثله نفس های گرمش و بخاری که کم کم توی هوا محو می‌شد، مثله حس کردنه کریستال های برف و آب شدنشون روی دسته لختش، مثله دقت به درخت های خشکیده ای که پر از برف بودن و شاید لذت بردن از منظره تکراری که قبلا حتی نگاهش نمی‌کرد
و همه اینا باعث شد تا بکهیون احساس کنه زندست، وقتی نفس می‌کشید متوجهش شد و همه این نشونه ها و لذت بردن از جایی که بهش تعلق داشت باعث شد تا برای اولین بار احساس سرزندگی کنه
اون قدر که نتیجه بزرگش،لبخنده زیبای روی لب هاش باشه

سهون که دقیقا کناره بکهیون ایستاده بود و هنوز مدتی نگذشته بود که از هواپیما خارج شده بودن و به خاکه روسیه، کشوری که ازش متنفر بود پا گذاشته بود، حواسش به نیمرخ بکهیون و لبخندش پرت شد و متوجه نزدیک شدن شاید خطرناک ترین زنه دنیا به همراه بادیگاردهایی که دو طرفش رو اشغال کرده بودن، نشد...

سهون نمی‌خواست بهش اعتراف کنه ولی حالا به بکهیون حسی فراتر داشت
دیگه اون رو صرفا یه یادگاری از دوست و خواهرش نمی‌دونست و حالا اون رو یه پسره زیبا می‌دید که باعث می‌شد دائم از محیطه اطرافش غافل بشه و توی باتلاق زیبایی بکهیون محو بشه، اونقدر که حتی برای نجات دست و پایی نزنه و تسلیم شده غرق زیبایی لبخند هاش بشه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

♥️♠️𝓜𝔂 𝓝𝓪𝓶𝓮♥️♠️Where stories live. Discover now