ساعتم شيش زنگ خورد
بايد ميرفتم مدرسه ㅠㅠ
با لباس فرمام و موهاي دوتا بافتم عين كودكستانيا دويدم پايين تا يچيزي بخورم و راهي شم
وارد آشپزخونه ي طبقه ي اول شدم و چشمو چرخوندم كه يخچالو پيدا كنم
پس چرا يخچال نبود؟؟!!!
شايد اين طبقه يخچال نداشت
با آه و ناله شروع كردم به باز كردن در كابينتا و كل چيز خوشمزه پيدا كردم
دره قسمت سوم كه مثل يه كمد بزرگ بودو كشيدم
و با دهن باز خيره شدم به روبروم
يخچال بود!!
آشپزخونه ي طبقه ي اول اين شكلي بود كه ديوار كه توش كابينتا و كشو و اينا بود با كانتر به هم وصل بودن و هردوچوبي بودن
يه چوب زرشكي/بلوطي
و تمام كشو و كابينت و يخچال و .. توي ديوار كار شده بودن براي همين يخچال مثل يخچالاي عادي جدا يه گوشه گذاشته نشده بود و جزوي از ديوار و هم سطح ديوار و كابينتا و كشوهاي بقلش بود
از خودم خندم گرفت
اون از باز كردن در ماشينش ، اينم از يخچالش ، مطمئنا كلي چيز ديگه ام بود كه اين روزا ياد ميگرفتم
اينا همون تفاوتاي جزئي بودن كه باعث ميشد من در سطح سهون نباشم. همونطوري كه سومان ميگفت
+بيدار شدي؟
-آره مدرسه دارم
صورت و لباساش خيس خيس بود و يه حوله ي مشكي دور گردنش بود
يه بطري آب از يخچال دراوردو بدون نفس شروع كرد به خوردن
تمام توجهم به موهاش بود
موهاي خيس خيسش كه باعث ميشد گوله هاي آب بريزه رو گونش و بلوزش كه از خيسي زياد چسبيده بود به تنش
شايد ديوونه بنظر بيام ولي توي اون لحظه
نميتونستم به موهاش نگاه نكنم
يه موقعايي پيش پا افتاده ترين مسائلش برام جذاب ترين تاپيك ميشدن
از خودم خجالت كشيدم كه با ديدن بلوز تنگ خيسش كه چسبيده بود به تنش چشام برق زد
ولي دست خودم نبود
+واااي😂😂
-چي خنده داره؟
دماغشو كشيد بالا و در ظرف كره ي بادوم زمينيو با نيشخند باز كرد
+هيچوقت فكر نميكردم با يه جوجه فنچ دبيرستاني زندگي كنم
-اولا كه من با تو خيلي تفاوت سني زيادي ندارم بعدم من يه هفته مزاحمتم بعدش ميرم راحت ميشي
+ديدي گفتم خودتو واسم لوس ميكني دروغ نگفتم؟
وقتي اين حرفو ميزد از خجالت به تمام رنگاي موجود تو طيف رنگي در ميومدم چون واقعا ضايع بود
-نخير
دهنشو كج كرد و با خنده گفت
+نخير
-يااا
قاشقمو با حرص گذاشتم رو ميز و كيفمو از پشت صندليم ورداشتم كه دستمو كشيد
+بوس كن بعد برو
-چييييي؟؟؟
+كري؟
-بذار برم بابا مدرسم دير ميشه اين مسخره بازيا چيه
دستمو برد پشتم و سفت نگه داشت
شروع كرد به تكون دادن سرش و با اين كار تمام هيكلم داشت خيس ميشد
-ي..يااا سهونه احمق ولم كنننننننننن
من جيغ ميزدمو اونم سفت دستمو چسبيده بودو هرهر ميخنديد
سرشو نگه داشتو با قيافه ي احمقه دوست داشتنيش گفت
+خو پس اوپارو بوس كن بعد برو
-كي گفته تو اوپاي مني؟ عجب رويي داره
چشاشو بست ،سرشو كج كردو با پوزخند گفت
+كسي كه تمام اتاقت، تمام موبايلت ، تمام لپتاپت، بياست، خلاصه تمامه تمامته
سرشو برد بالا و با صداي كشيده ادامه داد
+مننننننننننننممممممم
-حالا اون موقع بياسم بودي الان كه ديگه احساس آيدلي بهت ندارم
+وقتي اونموقع آيدلت بودم يعني از همه چيم خوشت ميومده
-ولم كن مدرسم دير شد
لپشو آورد جلو و با خنده گفت
+بوووس
داشتم واسش ميمردم
دلم قيلي ويلي ميرفت انقد كه كيوت شده بود
ديگه نميتونستم خودمو كنترل كنم
سرمو بردم جلو و با اين كار دستشو آزاد كرد
دستمو پيچيدم دور گردنش و مثل هميشه رفتم رو پنجه هام تا قدم بهش برسه
نميخواستم يه چيز دوستانه باشه
يا يه چيز با جنبه ي فان
فقط ميخواستم واسه هميشه لبمو رو پوست خنك و خيسش نگه دارم
و تمام احساسيو كه حق ندارم حرفشو بزنمو با اين كار بهش منتقل كنم
و تمام تلاشمو كردم كه بتونم
نميدونم چند دقيقه شد ولي ميخواستم واسه هميشه اون لحظه هارو زندگي كنم
لبمو از رو گونش برداشتم ولي دستشو دور كمرم سفت تر كرد و با اين كار بدون اختيار دوباره لبمو گذاشتم جاي قبليش
اصلا حواسم به مدرسه و زمان نبود
وقتي بغلم ميكرد زمان وايميساد
هر موقع لبمو برميداشتم دستشو دور كمرم رو با بالا سفت تر ميكرد و منم نميتونستم دست از گونه هاش بردارم
قشنگ ترين قسمتش پيچيدن صداي لبام رو گونه هاش تو اون فضاي بزرگ و خالي و قاطي شدنش با نفساي تند و نامنظمش و چكيدن قطره هاي آب رو گردنم بود
انقدي دستشو دور كمرم سفت كرده بود كه داشت از زمين بلندم ميكرد
لبمو برداشتم و نوك دماغمو رو پايين گونش حركت دادم و واسه آخرين بار كوتاه بوسش كردم
سرشو با لبخند و چشاي خمارش چرخوند و نوك دماغمو بوس كرد كه باعث شد ناخود آگاه چشامو روي هم فشار بدم
با خنده صورتشو نزديك كردو با تن پايين گفت
+كوچولوي من
اين كه بخواد برام ضمير مالكيت بذاره واقعا ديوونم ميكرد
حس ميكردم دارن تو دلم رخت ميشورن
دست و پام با شنيدن اون جمله با صداي آروم داشتن شل ميشدن ولي بايد خودمو جمعو جور ميكردم
از ته دلم دوست داشتم تو اون شرايط بمونم ولي واقعا اكسترا شوخي بردار نبود
بايد كاري ميكردم كه بدون چون و چرا بذارتم زمين، بايد هرچه سريع تر به مدرسم ميرسيدم
سرمو كج كردمو گفتم
-اوپا، آري نانا مدلسه داله ><
چند تا پلك زدو دستشو باز كرد
پشتشو بهم كرد و گفت
+برو برو
با خنده از خونه دويدم بيرون و سوار ماشين كمپاني شدم
تمام راه عين احمقا رو به شيشه لبخند ميزدم و با يادآوري اتفاقات ميخنديدم
حتما بقيه فكر ميكردن دارم ميرم مدرسه ي استثناييا ولي اصلا برام مهم نبود كه داشتم چيكار ميكردم
أنت تقرأ
- 17X -
أدب الهواةفك نميكردم يروز ازت ياد كنم نه به عنوان يه طرفدار به عنوان خاطره كه روزي X17 بار قلبم برات بزنه وقتي روز 17 فروردين ميفهمم رمز گوشيتو گذاشتي 1717 و 17 بشه مقدس كدوم طرفداريو ديدي لياقت يه داستان عشقي واقعيو داشته باشه؟ شايد واسه همين از ترس صدام در...