صداي پوچ و مبهم زني كه اسم پروازارو پشت سر هم ميگفت
جمعيت بزرگي كه با سر و صدا اينور و اونور ميرفتن
بعضيا هم برميگشتن
با لبخند
لبخندي كه موقع ديدن تابلوي 'به سئول خوش آمديد' ميزدن
بعضيا هم ميرفتن
همشون خوشحال بودن
شايد چون ميدونستن قراره برگردن
نبايد از برگشتم... خوشحال باشم؟
زل زده بودم به تابلوي 'به سئول خوش آمديد'
از ترس اين كه مبادا ديگه نتونم اين تابلورو ببينم
مردمي كه با عجله ي تمام حركت ميكردن و مني كه آرزو ميكردم سال هاي تمام بليط بخرم و هردفعه بليطم به دليلي كنسل شه
بادي بياد، يا بارون
كه بتونم يبار ديگه بهش بگم چقد دوسش دارم و با تمام دقتم به صورتش زل بزنم يا با تمام وجود ببوسمش
چه فايده؟
اگه هزار سال ديگه ام بارون بياد و هواپيما واسه دل من بشينه بازم روزي نيست كه دلم نخواد فرداش بليطمو به يه بهونه اي ريز ريز كنم و بندازم سطل آشغال ابدي
نينايي كه هر چند ثانيه دماغشو بالا ميكشيد و جوري به بليط تو دستم نگاه ميكرد كه ميترسيدم با نگاهش بليطم باطل شه
-يادش بخير
=ياد چي اوني؟
تو حال خودم بودم و با خودم حرف ميزدم
با لبخندي كه اشك قاطيش بود سرمو انداختم پايين
روز اولي كه اومدم سئول
با لايت استيك تو دستم و بلوزي كه روش نوشته بود 'وي آر وان' با تمام حس فنگرلي و شوقم
نزديك بود از خوشحالي زياد ديدنِ تابلوي'به سئول خوش آمديد' گريه كنم
درست مثل الان
اون موقع از شادي و حالا از غم
تمام خاطراتم مثل قبل مرگِ تو فيلما داشت از جلو چشمام رد ميشد
شايد اين معنيه مرگِ خاطره هام بود
دلم واسه قلبم ميسوخت
خودم ميرفتم و اون بدبخت اينجا جا ميموند
-نينا
=جانم اون..ي؟
-كسيو كه خبر نكردي؟
=ن..نه فقط
با چشاي درشت و صداي كلفت برگشتم سمتش
-فقط؟
=بهتر نبود به آقاي بيون ميگفتين؟ همه ميدونن دوستي شما جادوييه، حتما خيلي ناراحت ميشه كه چرا بهش نگفتي
-اگه يدرصد ناراحتي بكيو ببينم تا آخر عمرم نميتونم برگردم ايران
=مطمئني؟
-از چي؟
=رفتن
-نينا..
=اوني!
-خيلي دوست دارم ، مواظب خودت باش كوچولو
دماغشو بالا كشيدو دست برد تو چترياي براق و مشكيش
=تروخدا اينجوري حرف نزن
-چرا انقد مظطربي؟
=م..من؟ ن..نه شما دارين ميرين حالم بده
-كنار ناراحتيت يه استرسيم هست
=نه اوني حالم بده
-باهم فيس كال ميكنيم
=ح..حتما
-نينا..چيزي شده؟
سرشو به علامت منفي تكون داد
فكر نكنم بخاطر رفتن من انقدر استرس داشت
يچيزي عجيب بود
ولي من تو اون شرايط نميتونستم به عجيب يا نرمال بودن حوادث دورم فكر كنم
=فكر كنم پنج تاي بعدي شما باشين.. حدود نيم ساعت-چهلو پنج دقيقه ي ديگه
-همم..
سرمو گرفتم بالا تا از بغضم جلوگيري كنم
نبايد با يه همچين حس گندي خونه ي دوممو ترك ميكردم
دسته ي ساكمو سفت چسبيدمو پاهامو با استرس بهم چسبوندم
هر چي زمان بيشتري ميگذشت استرس بيشتري نسبت به خداحافظي نكردنم و جدا شدن از آدمايي كه تمام زندگيم بودن پيدا ميكردم
سومان حتما يه جشن تك نفره براي خودش به مناسبت رفتنم ميگرفت!
اما بقيه چي؟
كاش ميتونستم با يه دوربين مخفي واكنششونو ببينم
واقعا وقت رفتن شده بود
نه كسي سد رفتنم شده بود و نه معجزه اي رخ داده بود!
من به اميد معجزه و نرفتن اومدم ولي حالا واقعا داشتم ميرفتم
حس نفس تنگي، بغض و يه چيزي كه مدام تو دلم بالا پايين ميشد
مثل بچه اي كه گم شده و دارن بدون خانوادش ميفرستنش يه جاي دور
زير لب زمزمه كردم
//{دلم برات تنگ ميشه خونه ي ِ قشنگم~}
حتي نميخواستم نينا رو بغل كنم چون ميدونستم گريه ميكنم
با يه لبخند رفتم سمت تاييد پاسپورت و نينا با گريه دنبالم
به صف رسيدم و منتظر شدم تا نوبتم شه و از اون قسمت واردِ آسانسور شيشه اي بشم
بي خيالِ فكرم شدم
نينارو سفت بغل كردم
-مرسي كه تو سخت ترين شرايطا بودي
=ا..اوني
-تو به اين قشنگي دلت مياد آخرين تصويرم ازت اين قيافه باشه؟
با حرفام گريش شدت گرفت
چترياي مشكيش بهم ريخته بود و چشماي بادوميه ريز بامزش خيس خيس بود
فكر نميكردم انقدر براي همكارام مهم باشم!
شايد چون اگه نينا ميرفتم من همنقد گريه ميكردم
اشكامو پاك كردم و براي بار دوم يه بغل كوتاه
-مواظب خودت باش و با سانا انقدر بحث نكن يادت باشه كه....
=اوني؟
جوابي نشنيد
=اوني؟
با تعجب برگشت روبهم
=اوني چيشد؟
مسير چشممو دنبال كرد تا رسيد به...
=ا..اوني
-م..من بايد برم
=اوني وايسين پشيمون ميشين
با تمام سرعتم دويدم سمت آسانسور
خودمو بين جمعيت هل دادم تا رسيدم به آسانسور
و من با تمام توان خودمو توي آسانسور جا دادم
مردمي كه هنوز در تلاش سوار شدن بودن با صداي بلند حرف ميزدن و من تمام حواسم به چشاي خيس و دستايي بودن كه از پشت شيشه روي دستام بودن و آرزو ميكردم كه كاش ميتونستم لمسشون كنم
حتي برام مهم نبود ديگران دارن با تعجب بهم نگاه ميكنن
بدون هيچ صدا ولي از اعماق وجودم گريه ميكردم
ميخواستم پياده شم، بغلش كنم و چشماشو ببوسم
ولي آسانسور به سمت بالا حركت كرد و حالا حتي دستامون پشت شيشه هم همو لمس نميكردن
من سهونو تو طبقه ي اول جايي تنها گذاشتم كه قرار بود شهر خاطره هامون باشه
جايي كه قرار بود هر صبح با يه بوسه آغاز شه تو خونه اي كه خونه ي جفتمون باشه و شهري كه اسمش سئوله
خونه اي كه باهم غذا بخوريم
با هم فيلم ببينيم
با هم بخوابيم
شهري كه باهم زندگي كنيم
اسم سئولو بذاريم شهر عشقمون
جايي كه باعث شد ببينمت
قلبم برات هر ثانيه بزنه
و حالا تمام اون آرزوها و اون خونه و اون زندگيرو بايد جايي دفن كنم كه قرار بود 'شهرِ آرزوهام' باشه!
نميدونم اين قسمتو بايد چجوري شرح بدم
نميدونم چجوري بگم كه بفهمين چه حسي داشتم
كه در واقع از درد زياد هيچ حسي نداشتم
—
بكهيون
اميدوارم هميشه بمب انرژي بمونه
همنقدر مهربون ، همنقدر پر تلاش و با استعداد
هميشه بخنده و هيچوقت از تمرين زياد خسته نشه
با دختري كه دوسش داره قرار بذاره و هرچقدر ميخواد نوتلا بخوره، اميدوارم دنياي من خوشحال ترين آدم دنيا باشه
چانيول
اميدوارم چشماي درشت و زيباش هيچوقت دور از چشم بقيه خيس نشه، بخاطر سادگي بيش از حدش بهش خيانت نشه، خنده هاش هميشه واقعي و تمام رديف دندوناش معلوم باشه، چانيول بايد بخنده تا حال اكسو خوب باشه!
سوهو
اميدوارم هميشه همنقدر با صبر باشه، زود ببخشه و هيچوقت از ليدر اكسو بودن خسته يا زده نشه، همنقدر مصمم و با غيرت باشه، سوهو بايد باشه تا اكسو باشه!
كاي
اميدوارم واسه عشق و احساساتش حرف نشنوه، بدونه چقدر پوست تيرش قشنگه و هيچوق واسه رقص زياد پاش نشكنه
چن
اميدوارم هميشه همنقدر فرشته بمونه، به حرفاي همشون گوش كنه و اميدي واسه همه باشه، بي are ريا ، ساده و مهربون
شيو
تا ميتونه با لذت بخوره و هيچوقت بخاطر كم حرف بودنش احساس بدي نكنه، هيونگ ساد باشه و خسته نشه
لي
هيچوقت بخاطر چيني بودنش اذيت نشه، انقدر ازش توقع نداشته باشن و هرجوري ميخواد زندگي كنه
كيونگسو
بيش از حد فكر نكنه و تظاهر به شادي نكنه، تو بازيگري موفق باشه و از شرايطش راضي باشه
سهون
...
سهون؟
خوشحال باشه! با دختري باشه كه بتونه با افتخار به عنوان دوستدخترش معرفيش كنه و با راحتي عشقشو ابراز كنه. يه دختر زيبا، معروف و فوق العاده كه تمام وجودشو در برابر عشق خالصش بذاره
كسي كه ... بتونه كنارش بدون استرس عاشق باشه!
آرزو ميكنم..
يادشون بره آريانايي وجود داره
آرزو ميكنم خوشبختيشو با يه دخترِ بي نقص ببينم
دختري كه آرزو ميكردم 'من' باشه !
00:00🌙✨
YOU ARE READING
- 17X -
Fanfictionفك نميكردم يروز ازت ياد كنم نه به عنوان يه طرفدار به عنوان خاطره كه روزي X17 بار قلبم برات بزنه وقتي روز 17 فروردين ميفهمم رمز گوشيتو گذاشتي 1717 و 17 بشه مقدس كدوم طرفداريو ديدي لياقت يه داستان عشقي واقعيو داشته باشه؟ شايد واسه همين از ترس صدام در...