حتي نميخواستم با خودم حرف بزنم
بدون فكر يه پيرهن مشكيو پوشيدم و با آرايش يه ديقه اي و موهاي ساده رفتم كه سوار ماشين شم
مهموني بزرگي بود، همه واسه آروم كردنم با مهربوني حرف ميزدن
•سلام من جي هوانگم
-سلام
خيلي خوشتيپ بود، ولي سنش از من هفت هشت سالي بالاتر بود
•شنيدم اتفاقات اخيرو.. بدون قضاوت فقط ميگم متاسفم
-چيزي واسه تاسف نيست، سو تفاهمه، برقصيم؟
انقد لحنم خشك بود كه جي هوانگ با تعجب گفت
•ب..له
بدون هيچ ري اكشني و قيافه ي پوكر ليوان شرابمو گذاشتم رو ميز و رفتم وسط باغ
جي هوانگ با لبخند وايساد جلوم
ولي من هنوزم عبن يه مرده ي متحرك زل زده بودم بهش
دستشو پيچيد دور كمرم و يه لحظه تمام بدنم يخ زد
حالم داشت بهم ميخورد، ازين كه دستش بهم ميخورد داشت حالم بهم ميخورد
ميخواستم فقط زودتر تموم شه
ياد اولين بقلمون افتادم، چقد ازش كوتاه تر بودم
ولي جي هوانگ با پاشنه بلندام هم قدم بود، ازش متنفر بودم، چرا يه مرد كوتوله ي پيرو با من فرستادن تو اين مهمونيه مسخره و لعنتي؟
موقع رقص جاهامون هر پنج دقيقه يبار عوض ميشد
بار سوم كه جامون عوض شد
چشمم افتاد به سهون
كه با چشاي متعجبش زل زده بود به دست جي هوانگ كه دور كمرم بود
شروع كرد به پلك زدن، هروقت هول ميكرد پلك ميزد
اونم دستش دور كمر يه دختر مو بور بود كه يادم افتاد آيرينه
براي اين كه چشام بهش نيفته سرمو گذاشتم رو شونه ي جي هوانگ و بي اختيار اشكام شروع كردن به ريختن
•آ..ريانا؟؟
-خوبم ، فقط يكاري كن زودتر ازينجا بريم بيرون
از آيرين متنفر بودم
ازش متنفر بودم كه داشت با سهون ميرقصيد
ازش متنفر بودم كه دست سهون دور كمرش بود
ازش متنفر بودم كه انقد به سهون نزديك بود
-اينجا تا هتلم نزديكه ، خودم ميرم
•ولي خبرنگارا..
-همه تو سالنن، نترس
بدون يه كلمه ي ديگه پشتمو كردم بهش و راه افتادم
هندزفريم تو گوشم بود و butterfly از beast گوش ميدادم
نميتونستم اشكامو كنترل كنم
ميخواستم داد بزنم و گريه كنم
ميخواستم تموم ظروف يه خونرو بشكونم
ولي نميتونستم
حس كردم كفشام داره پامو ميزنه
يه لحظه حس كردم پشتم داره گرم ميشه
برگشتم
سهون پشتم كتشو انداخت رو شونم
-برو
پشتمو كردمو به راهم ادامه دادم
بدون اينكه كتشو پس بدم
نميخواستم پسش بدم
ميدونست حالم بده و حرفي واسه زدن نداشت
سرشو تكون داد و مخالف جهت من راه افتاد
ميخواستم بقلش كنم
بگم نره
بگم چقد دوسش دارم
ولي اگه اينكارارو ميكردم خيانت كار بودم
به چيزي كه سال ها مي پرستيدمش
اكسو
***
-بكهيونا
^جان دلم
بقل بكهيون هنوزم آروم ترين جاي دنيا بود، حتي تو اون شرايط
-انگشتات ..
خندم گرفت و نتونستم ادامه ي حرفمو بگم
دستشو از تو موهام درآورد و با قيافه ي متعجب پاپي وارش گفت
^چيشد؟
-اكسوالا هميشه واسه انگشتات سناريو و متنو پستو اينا ميساختن
^شنيدددددم، ميگن دستام خيلي خوشگله
-واقعا از دستاي تو خوشگل تر نديدم
^يه حرفي خواستي بزني عزيزم، چي بود؟
-ديشب سهون حالش خوب بود؟
^چون حالش بد بود و نخواست من ببينم سريع رفت تو اتاقش و نزديكاي ظهر با يه قيافه ي داغون و چشاي قرمز اومد بيرون، تا الانم اينجا خونه ي من بود فهميد داري مياي رفت، كيفشو گذاشته بره بياد، حالا اومد تو خودتو بزن به خواب كيفشو ورداره ميره
-باشه عزيزم مشكلي نيست
^ >.<
-بكي چيزه ... ميشه تو كيفش فوضولي كنم؟
^گوشيشو برده ها
-مهم نيست
دستاشو از دورم باز كردو با خنده گفت
^برو برو فضول خانوم
يه كيف مشكي بزرگ كه توش دستمال جيبي، دوتا عينك آفتابي، دو تا طبي، سوهان ، لبلوي بي رنگ ، كرم با اسانس انبه ، دو تا آدامس متري ، خوشبو كننده ي دهن ، عطر ، كارت ماشين ، خودكار و چيزاي عادي ديگه بود
هيچ چيز باحالي توش نبود
+ميخواي عكستو پيدا كني؟
سهون با لبخند مصنوعي و موهاي بهم ريختش نشست كنارم و بدون نگاه كردن بهم شروع كرد به جمع كردن وسايلش
خيلي ضايع بود كه كل كيفشو ريخته بودم وسط سالن و خودم چهار دستو پا نشسته بودم كنار وسايلش
-تو .. تو اينجا چيكار ميكني؟ پس بكي چرا حرفي نزد؟
+بكي قبل اين كه بي اف اف تو باشه داداشه منه خوشگله
-خيل خوب حالا
پاشدم برم و بيشتر از اين باهاش حرف نزنم ، اگه بيشتر طول ميكشيد وسوسه ميشدم بزنم زير همه ي قولايي كه به خودم داده بودم
+آريانا؟
بدون برگشتن سمتش دست به سينه شدم و با لحن خشك گفتم
-هم؟
+جي هوانگ..
-خب؟
+بنظرت خوشتيپه؟
-آره ، چطور
+از من خوشتيپ تره؟
-اين سوالارو نبايد از آيرين بپرسي؟
+گور باباي آيرين
-سهون
برگشتم نگاش كنم
كه ديگه انقد از نگاه كردن بهش نترسم
اگه انقد ميترسيدم كار برام سخت ميشد ، چون ما همكار بوديم و بالاخره بقيه ي روزا تو ساختمون ميديدمش، بايد هرچه سريعتر همه چيو عادي ميكردم ،قبل اينكه بيشتر بهش حس پيدا ميكردم، قبل اينكه خاطره هاي بيشتري ميساختم
ولي هنوزم با ديدن چشاش نميتونستم خودمو نگه دارم
با اون موهاي بهم ريخته ي مشكيش و صورت استخوني رنگ پريده و چشاي خستش هنوزم جذاب بنظر ميرسيد
شايد جذاب تر از هميشه
لباساش ساده تر از هميشه بود و چهارزانو رو زمين نشسته بود
هيچ ساعت گرون يا هيچ انگشتر يا دستبند ماركي دستش نبود
ساده ي ساده
ساده تر از هميشه
مثل يه آدم معمولي
ولي من هنوزم دوسش داشتم
حتي وقتي خودش بود بيشتر از هميشه دوسش داشتم
ياد حرف اون روزش افتادم
"وقتي خودتي بيشتر از هميشه دوست دارم"
شايد اينكه ميگفت حسش مثل منه تا حدودي درست بود
ولي اون حدود خيلي كم بود
ما دنيامون باهم خيلي فرق داشت
مني كه با نور زياد و پشت سر همِ دوربينا سردرد ميگيرم
و سهوني كه جلوي دوربين بزرگ شده
به عبارتي يه دختر معمولي
و يه پسر ستاره
سهوني كه هميشه سعي ميكرد جذابيتشو حفظ كنه
حالا با چشاي مهربون خوشگلش چهارزانو عين بچه ها زل زده بود به قيافه ي آشفته و عصبانيم
نميتونستم چشامو حركت بدم
واقعا ميخواستم ولي نميتونستم
نميدونم چند دقيقه بود ولي بدون حركت زل زده بودم به تهه تهه چشماش
كم كم داشت گريم ميگرفت
از خودم متنفر بودم كه برگشتم سمتش تا يه چيزي بگم كه راهيش كنم ولي حالا اينطوري قفل كرده بودم رو چشاش
چشامو بازو بسته كردمو با عصبانيت سرمو انداختم پايين
از دست خودم عصباني بودم
دستشو كرد تو موهاشو چشاشو بست
عوضيه جذاب
+هرروز داري لاغرتر ميشي
-از چاق بودن متنفرم
+چاق نيستي
-چرا موضوعايه به اين مسخرگي و بي هدفيو ميكشي وسط؟ نميري خونت؟ خونه نداري؟ ميخواي راجع به چگونگي تشكيل سياه چاله هاي بين كهكشاناي اطراف و وضع جويشون بحث كنيم؟
لبخند زدو سرشو انداخت پايين
اگه بگم قشنگ ترين لبخندي كه ديدم نبود دروغ گفته بودم
كوتاه، بدون حرف و خسته
وقتي صورتشو گرفت پايين تيكه موي مشكي رو گونش توجهمو جلب كرد
تركيب مشكي پركلاغي رو پوست سفيد برفيش فوق العاده بود
فكر كنم داشتم ديوونه ميشدم، به كوچيك ترين چيزا توجه ميكردم و نميتونستم ذهنمو مرتب كنم
+اگه بحث كردن سر سياه چاله هاي بين كهكشاناي اطراف و وضع جويشون باعث شه باهام حرف بزني ، خب بحث ميكنيم
هنوز سرش پايين بود، هنوزم همون لبخندو داشت ، لبخندي كه از صدتا گريه بدتر بود
-ببين سهو..
+جانم؟
دقيقا قصد داشت ديوونم كنه ، با حرفا و كارايي كه ميدونست روش حساسم
-ببين.. ببين پاشو برو خونت الان باز ميگن چرا دير رفت خونش و اينا
+ميرم، الان نه
-هرچي زودتر بري بهتره
با يه آه كوتاه از جاش بلند شد
اگه نزديكم ميشد واقعا خودمو ميكشتم
با ترديد نگام ميكرد
هرموقع اينجوري نگا ميكرد بعدش يه غلطي ميكرد
+هوووف
-چته
دوباره صورتشو آورد بالا و دستشو كرد تو موهاش
خيلي اعصابش آشفته بود
با اخم نگام كرد و دستمو كشيد
تو سفت ترين حالت ممكن دستشو حلقه كرد دور كمرم
و انقدر سريع اتفاق افتاد كه چند ثانيه طول كشيد تا موقعيتمو آناليز كنم
تمام سعيمو كردم كه خودمو بكشم بيرون ولي بي فايده بود
فكر نميكردم انقد دستاش قوي باشه
نفسم داشت ميگرفت ولي نميتونستم دستاشو باز كنم
با عصبانيت شروع كردم به مشت زدن به سينش
نميتونستم اشكامو كنترل كنم
چون ميدونستم بازم تو بقلش ضربان قلبم رفته بالا
فهميدم شكست خوردم،
شكست خوردم چون نميتونستم دوسش نداشته باشم
واسه همينم از دست خودم عصباني بودم
ميخواستم انقد بزنمش كه بميره
صدام از گريه ميلرزيد
-ولم كن
دو تا دستمو از رو سينش ورداشت و گرفت تو دستاش
+نزن، دستت درد ميگيره
-چرا؟ چرا اينجوري ميكني؟ من نميخوام زندگيم نابود شه ، نميخوام تو بيچاره شي، نميخوام ميفهمي؟ چرا به جاي كمك همچين كارايي ميكني؟ چرا سخت ترش ميكني؟ مريضي؟ خوشت مياد اينجوري گريه كنم؟ دلت خنك ميشه؟
+ميخواستم در همين رابطه باهات حرف بزنم
-خ..ب ، خب بگو
+تو هر اتفاقي كه بين ما بودو صرفا يه تصادف يا سوء تفاهم ميدوني ، مثل اينكه .. نميدونم انگار واست هيچ اهميتي نداره، پس بهتره به جاي نابود كردن زندگيت فقط با هم دوست بمونيم ، ولي قول بده كه نري تو قيافه يا فازو عوض نكني، اگه برات مهم بود ميتونستم همه چيو درست كنم ولي خب.. مثل اينكه نيست
چطور ميتونست واسم مهم نباشه؟ فقط خودمو ميزدم به اون راه ولي تهه دلم آرزو ميكردم هردفعه كه عقب ميرم بكشتم سمت خودش
+نميخوام بگم مقصري يا متهمت كنم ، اصلا ! پس بهت احساس بدي دست نده چون فقط دارم برات توضيح ميدم كه به خواست خودت و چيزايي كه از رفتارات نتيجه گرفتم ميخوام اوضاعو درست كنم
-خب.. الان دقيقا چي ميشه؟
+يجوري همه چيزو نشون بقيه ميديم كه منو تو فوق العاده صميمي ايم و از صميميت زيادمون همه اشتباه برداشت كردن ، يه چيزي مثل تو و بكهيون . اگه جلوي آيرين و جي هوانگم باهم اونجوري رفتار كنيم همه ميگن اين دوتا رابطه ي صميمي عميقي دارن ، اينطوري همه ازت عذرخواهي ميكنن و تهه ماجرا به نفعه تو ميشه. اين مدت با اين كه كوتاه بود خيلي سختي كشيدي
-يعني .. ما كلا .. دوستيم ديگه؟
سرشو تكون داد و گفت
+آره، دوستاي خيلي نزديك، فقط يسري تفاوت تو رفتاراي قديميمون ايجاد ميشه كه اونم.. فكر كنم تو راضي تر باشي
هيچوقت فكر نميكردم كه فكر كنه من دوست دارم ازش فاصله بگيرم . البته كه ميدونست دوسش دارم ولي انقد مسخره بازي درآوردم كه الان اينطوري حرف ميزد
-مثلا چه تفاوتايي؟
+خب.. مثلا.. مثلا اينكه تو الان دوست پسر داري منم دوست دختر دارم. يا مثلا اينكه دوستاي صميمي شب پيش هم نميمونن يا .. يا مثلا اينكه شايد نتونم ديگه هيچوقت بقلت كنم
سرم داشت سوت ميكشيد ، ازينكه جلوش گريه كنم متنفر بودم ولي نميتونستم اشكامو كنترل كنم
با مشتم بلوزشو چسبيدم و با صداي بلند گفتم
-چرا؟ چرا نميتوني؟ دوستاي صميمي همو بقل نميكنن؟ چرا اينجوري ميكني؟
آروم بودنش از صد تا عصبي بودن بدتر بود
چون حس ميكردم انقد عصبيه كه حرفي نداره بزنه
يا لبخند ميزنه ولي لبخندش از هزارتا گريه بدتره
چشاش برق ميزد، نميدونم از بغض بود يا چراغاي اتاق
با مشتم بلوزشو سفت چسبيده بودمو سرش داد ميزدم
چون ميخواستم يچيزي بشنوم
بشنوم كه همش الكيه
اينكه هيجا نميره
اينكه بازم شب پيشم ميمونه
بعد مدرسه مياد دنبالم
باهم قدم ميزنيم
بازم همه ي اون اتفاقا ميفته
چون حتي اگه صدبار ديگم اتفاق ميفتاد بازم ازشون خسته نميشدم
هرچي بي حركت و ساكت تر بود عصبي تر ميشدم و شدت گريم بيشتر
تنها كاري كه ميكرد اين بود كه با انگشتاش چشامو پاك ميكرد
-يه چيزي بگو
هنوزم ساكت بود
با تمام توانم داد زدم و گفتم
-بهت ميگم يچيزي بگو
+اول قول بده كه قبول ميكني
-چي؟
+قول بده تا بگم
تو شرايطي نبودم كه برام مهم باشه چي قراره بگه، فقط ميخواستم صداشو بشنوم تا هق هقاي مسخرم بخوابه
-قول
+بيا يه هفته .. يه هفته مثل قبل باشيم، بعدش همه چي همونطور شه كه گفتم
-يعني چي؟
+يه هفته پيش من بمون ، من با جي هوانگو آيرينو پسرا و حتي سومان راجبش حرف زدم، يه هفته نميذارن جايي درز كنه
-خ..ب كه چي؟
+خب بعدش.. بعد اين يه هفته قراره همه چي عوض شه ، ميخوام يكاري كنم اين يه هفته هميشه يادت بمونه
-اينجوري بدتر نيست؟ كار سخت تر ميشه ..
+با اين كه ازت قول گرفتم بازم هرچي كه ميخوايو انتخاب كن . خودت ميدوني، تصميمتو بهم بگو
دلم ميخواست همونجا بميرم
بايد چيكار ميكردم؟
اگه قبول ميكردم بعد اون يه هفته نميتونستم ازش جدا شم
و اگه قبول نميكردم دلم واسه همه ي اين روزا تنگ ميشد و تا آخر عمرم حسرت ميخوردم كه اين يه هفترو از دست دادم
-قبوله
انقد سريع گفتم كه وسطش پشيمون نشم
با خنده گفت
+خوبه
-واقعا تو اين شرايط حوصله ي خنديدن داري؟
+به اين هفته فكردم خندم گرفت
-ياا
+فقط يچيزايي هست، تو اين يه هفته هنوزم الكي با جي هوانگ دوستي و مجبوريم بريم باهاشون مهموني و اين داستانا، ولي بقيه ي روزو پيش مني
-يه تخت بگير يا برو رو مبل بخواب
+نوچ ، نميشه
-يااا سهون
+تو كه ميدوني كاريت ندارم از چي ميترسي؟
-ربطي نداره،كلا خوب نيست
+نميشه. اين يه هفته هرچي من بگم همونه، بعدش ديگه نميتونيم ، دلت ميسوزه
-نخيرم
با خنده دماغمو گرفت و گفت
+دروغگو
-خب.. الان ما.. اين يه هفته .. اوكييم ديگه؟
+ها؟
بدون حرف دستمو حلقه كردم دور گردنش و رفتم رو پنجه هام تا قدم بهش برسه ، لپشو بوس كردمو سرمو گذاشتم رو شونش
داشتم ميمردم كه اينكارو بكنم ولي تا اون موقع نميتونستم
احساس سبكي خاصي داشتم
+واسه اين پرسيدي؟
-اوهوم
+بريم؟
-كجا؟
+خونه ي من ديگه
دستمو از دور گردنش ورداشتم و سرمو گرفتم رو به ديوار
-اهم اهم.. ب..بريم بريم
با خنده سوييچو برداشت و راه افتاد
-وسايلم چي؟
+همه چيزاي لازمو آوردن
-يااا اگه قبول نميكردم چي؟
كمربندمو سفت كردو گفت
+ميدونستم قبول ميكني
-نخيرم
+مطمئن بودم
-از كجا؟
+چون ميدونم چقد.... ولش كن
-ياااااااا چقد چي؟؟؟؟
+هيچي
تا دم خونه كه حدودا ده دقيقه راه بود من ميگفتم چقد چي و اون با خنده ميگفت هيچي
واقعا داشت حرصم در ميومد ، ميخواستم كَلَشو بِكنم
از ماشين پياده شديم و من عين جوجه اردك ميدوييدم دنبالش و با حرص ميگفتم چقد چي
رسيديم دم در
كليدشو از جيبش كشيد بيرون و درو باز كرد
-چقد چي؟
برگشت رو بهم و تو يه ثانيه دستشو پيچيد دور پام و از زمين بلندم كرد
-ي..ياا
هنوزم داشت ميخنديد ولي من داشتم از طپش قلب ميمردم
رفت تو و با پاش درو بست
خونش تاريكه تاريك بود
بايد يكاري ميكردم بذارتم زمين چون داشتم از ضربان قلبم ميمردم
واقعا تو حالت خوبي نبوديم
پاهامو حلقه كرده بودم دور كمرش و اونم دستش زير كمرم بود
و از همه وحشتناك تر اين كه
من شلوارك ليه كوتاه پوشيده بودم
من جيغ ميزدم و ميگفتم بزارم زمين و اون ميخنديد
از پله ها رفت بالا و با كمرش دره يه اتاقو باز كرد
نشوندم كه رو يه جايي كنار پنجره
كه وقتي سرمو آوردم پايين فهميدم پيانواه
چندتا شمع كوچولوي وارمر اونور اتاق روشن بود كه باعث ميشد لبخند خوشگلشو تا حدودي ببينم
دستش دور كمرم بود و خودش وسط پاهام
اگه ميخواستم پاهامو از دورش جمع كنم بايد يكيشو مياوردم بالا و فرار ميكردم
ولي اونطوري بدتر ميشد
دستشو دور كمرم سفت تر كردو واقعا حس كردم اون راه بهتر از اينجا سكته كردنه
تو يه ثانيه يه پامو آوردم بالا و اومدم فرار كنم كه دستمو كشيد سمت خودش و دستاشو حلقه كرد دورم و كوبوندم تو ديوار كنار پيانو
مرسي از اون ديوار كه كنار پنجره بود و باعث ميشد با نور ضعيف و نقره ايه ماه صورتشو تو اون فاصله ببينم
فاصلمون از هميشه نزديك تر بود
انقدي كه شايد اگه يه سانت نزديك تر ميشد نوك دماغش ميخورد به گونم
يه دستشو گذاشت پشت كمرم و اون يكي دستشو حلقه كرد تو دستم
نفسم كم كم داشت حبس ميشد
دستامونو آورد بالا و چسبوند به ديوار
از استرس دستم ميلرزيد و با حس كردنش دستشو رو ديوار سفت تر ميكرد
+خوش اومدي
-م..م..ن..و..و..
سرشو گرفت بالا و شروع كرد به بلند بلند خنديدن
+خب باشه فهميدم ممنوني
-ياا .. م..ن فقط.. ه..ول شدم
+واسه همينه كه ميگم دروغگويي، تا بت دست ميزنم قدرت تكلمتو از دست ميدي بعد تو چشام زل ميزني ميگي دوسِت ندارم. بچه پررو
-ندارم فقط..
+نذار شب اولي يكاري كنم لال شيا
-خيل خوب غلط كردم
با قيافه ي به اصطلاح پيروز چراغارو با كنترل تو دستش روشن كردو گفت
+الان فوتبال داره، دوس داشتي بيا نگا كن اگه خوشت نمياد استراحت كن
-دوس ندارم، حمومت كجاس؟
+يدونه تو اتاقمه طبقه ي بالا يدونه طبقه اوله
-باشه مرسي
دوش گرفتمو از تو يخچال شيركاكائو برداشتم و رفتم تو همون اتاقه كه استراحت كنم
دراز كشيدم كه با ديدن پيانو بي اختيار لبخند زدم
از لبخند خودم خجالت كشيدمو پترورو كشيدم رو صورتم
چشام داشت گرم ميشد كه صداي آروم باز كردن درو شنيدم
خودمو زدم به خواب كه ببينم ري اكشنش چيه
با احتياط نگام كرد و دستشو تكون داد كه مطمئن شه خوابم
نشست رو زمين كنار تختم
چند ثانيه بي حركت نشست و بعد سرشو موازي با سرم گذاشت رو تخت
نه
نبايد تند تند نفس ميكشيدم كه تابلو شه بيدارم
دستشو آروم برد تو موهاي خيسم و با تن خيلي پايين گفت
+امشب بيدارت نميكنم ولي از فردا نميذارم بپيچونيم بچه پررو
از جاش بلند شد و آروم درو بست
نفسمو دادم بيرون و دستمو گذاشتم رو قلبم
لعنتي
من تا آخر اين هفته صدبار ميميرم
***
YOU ARE READING
- 17X -
Fanfictionفك نميكردم يروز ازت ياد كنم نه به عنوان يه طرفدار به عنوان خاطره كه روزي X17 بار قلبم برات بزنه وقتي روز 17 فروردين ميفهمم رمز گوشيتو گذاشتي 1717 و 17 بشه مقدس كدوم طرفداريو ديدي لياقت يه داستان عشقي واقعيو داشته باشه؟ شايد واسه همين از ترس صدام در...