•مطمئني كه حالت خوبه؟
-آره اوني فقط سرم يكم درد ميكنه
•اوني؟اوني يعني چي؟
سرمو با خنده انداختم پايين
-هيچي ، حالم خوبه ولي انقدر شبا پاي سريال جديدم ميشينم كه روزا سردرد دارم
با لبخند بسته هارو ازم گرفت و از اتاق رفت بيرون
با خنده به ليوانِ 'كافي اين سئول' ام نگاه كردم
عادتاي و تيكه كلاماي قديمي انگاري كه توم نقش بسته بودن
اوني گفتن
كشيدن حرفام موقع تعجب
دباك گفتناي بلند
لباساي دخترونه پوشيدن
آرايشاي ساده
استفاده از فيلتراي بچگونه
فقط با چاپستيك غذا خوردن
نودل صبحگاهي
و هزارتا عادت كه همه با ديدنش ميتونستن محل زندگي قبليمو حدس بزنن
با خوشحالي تمام مثل بچه اي كه از مدرسه مرخص شده باشه از محل كارم زدم بيرون
اينجا ، تو سوئد شرايط كار بهتر بود
هزينه ي دانشجويي و يه خونه ي كوچيك
كمكاي دولت واسه شروع زندگي مستقلم فوق العاده بود
و حالا كه بعد يك سال حق شهرونديمو گرفته بودم ، ميتونستم با امنيت بيشتري به عنوان يه شهروند مستقل ايراني مقيم سوئد كار كنم
اگه بگم همه چيز خوب نميگذشت دروغ گفتم
ولي اگه بگم هرشب با گريه نميخوابيدمم دروغ گفتم
به قول مامانم كه هميشه ميگه هرچي بدت بياد سرت مياد!
من از تغيير متنفر و تغيير در به در دنبالِ من!
بسته ي تك نفره ي شيرمو برداشتمو در خونرو باز كردم
بدون در آوردن سوييشترم خودمو پرت كردم رو كاناپه و گوشيمو درآوردم
طبق عادت هرروز فن پيج محبوبمو چك كردم
و جز آپديتاي اسپاعو با كاي چيزي پيدا نكردم
با اكراه گوشيمو پرت كردم اونور و در اولويه ي آمادمو باز كردم
سر ما چه بلايي مياد؟
سوالي كه هزاران بار از خودم ميپرسيدم و حالا جوابشو گرفتم
-نه آريانا، باز نبايد بهش فكر كني!!
سرمو تكون دادم و چشامامو بزور بستم
لازم بود زود بخوابم تا وقت نكنم فكر كنم!
***
•ايندفعه نميتوني بگي سرت درد ميكنه! چون رنگت پريده . خوبي؟
اليسون كه جوابي نشنيد با تعجب دستشو جلوي صورتم تكون داد
•آريانا؟
چشمامو روي هم فشار دادم و گوشيمو گذاشتم تو جيبم
-م..من خوبم
با ديدن عكساي پسرا تو آپديتاي مختلف
تك تك سلولام به سمتي كشيده ميشد كه ميدونستم بهش تعلقي ندارم
و تمام وجودم ميفتاد تو يه درياي بي انتهاي پر از بغض
و تمامم لحظاتيو ميخواست كه ميدونستم تموم شدن
و اين بدترين زجر من بعد از تركِ بدون خداحافظيم از شهرم بود
چشمامو فشار دادم و سعي كردم حواسمو به طرحِ لباسي كه رو بروم بود جمع كنم
مدادو محكم گرفتم تو دستم و حركتش دادم
اولين اشكم سر خورد روي كاغذ
-اه لعنتي، نبايد خرابش كني
با پشت دست صورتمو پاك كردم و تمام حواسمو جمع طرحم كردم
ديگه عادت كرده بودم
يك سال و خورده اي ميگذشت و حتي ذره اي از حس زجرم كم نميشد
•از صبح داري طرحارو چك ميكني ، نميخواي يكم بشيني؟
-چرا..
•گلتو ديدي؟ اي شيطون
-گل؟
•آره ديگه گل، يكي واست گل فرستاده
تمام وجودم شروع كرد به لرزيدن
نكنه...
با شتاب از جام بلند شدم و خم شدم سمت اليسون
-گ..گل؟؟ از ...از ...طرف.. ك..كي؟
•احتمالا از طرف همون پسر مهندسست كه تو مهموني ديديمش. دست از سرت بر نميداره ها
چشمامو بستم و دسته ي صندليو گرفتم تا نيفتم
انقدر با هيجان و شتاب بلند شدم كه سرم گيج رفت
•فكردي از كيه كه به اين حال افتادي؟
-ميدونستم... اون وقت گل فرستادن واسه منو نداره..
•چي؟
-هي..چي.. يعني ...هيچك..س
اليسون كه ميدونست بعد گذشت يك سال و خورده اي هنوزم نميتونه از زير زبونم حرف بكشه شونه هاشو انداخت بالا و از اتاق رفت بيرون
از جام بلند شدم تا برم سمت حياط
~ آريانا خانوم، گلتونو...
- بندازش دور
چشمم افتاد به گل تو دستش
رزاي صورتي و سفيد
از كي تاحالا مهندس انقدر خوش سليقه شده؟
بدون توجه از بغلش رد شدم و رفتم سمت در
مثل هميشه آينه برق ميزد
از اين اتفاقاي عجيب زياد برام ميفتاد
آيينه ي ماشينم هرروز تميز ميشد
هرووز جاي يه شير سه تا ميرسيد دم خونم
پول تحصيلم هرچند وقت يكبار پرداخت ميشد
امكان نداشت كار پسرا باشه
اونا هيچكدوم از موقعيتم خبر نداشتن
به بدترين و بي برگشت ترين راه ممكن خودمو گم و گور كرده بودم
ساعت هفت بود و فقط من و اليسون براي كمك مونده بوديم
دويدم سمت تلويزيون و روشنش كردم
-لعنتي، مجبور ميشم به جاي اصل تكرار ببينم اونم فقط واسه اين كار لعنتي
اجراي مامامو تموم شد و نوبت اكسو رسيد
چشمامو گرد كردم و تا جاي ممكن به تلوزيون نزديك شدم
-پسراي بي نقص من~
بكهيون با دستاي فوق العادش جايزرو گرفته بود
^مرسي از كمپاني و زحمتاشون
برگشت رو به دوربين و زل زد بهش
^و مرسي از .. همه ي اكسوالا
تا وقتي پوست صورتم قلقلك داده نشد نفهميدم كه دارم گريه ميكنم
سهون جايزرو از بك گرفت و طبق عادت هميشگيش يه دستشو زد به كمرش و خم شد سمت ميكروفون
+مرسي از حمايتاتون.. اميدوارم كسي كه آرزو ميكرد هميشه برنده باشم الان تماشام كنه
لاي لبخندام به پهناي صورتم اشك ميريختم
چشامو رو هم فشار دادم و دستمو مشت كردم تا تعادلمو بدست بيارم
-اگه اينجا بودي... قسم ميخورم جوري ميگرفتمت كه هيچوقت نتوني بري
+مطمئني؟
YOU ARE READING
- 17X -
Fanfictionفك نميكردم يروز ازت ياد كنم نه به عنوان يه طرفدار به عنوان خاطره كه روزي X17 بار قلبم برات بزنه وقتي روز 17 فروردين ميفهمم رمز گوشيتو گذاشتي 1717 و 17 بشه مقدس كدوم طرفداريو ديدي لياقت يه داستان عشقي واقعيو داشته باشه؟ شايد واسه همين از ترس صدام در...