دین می خواست از اونجا فرار کنه. از این کمپ لعنتی ... از این جهنم در حال ویرانی....حرف های لوسیفر در سرش تکرار میشد. سم هنوز صداش رو می شنید؟ هر بار که صداش میکرد و بهش التماس میکرد برگرده متوجه میشد؟
یا شاید لوسیفر بود که تمام اون دعا هاش رو می شنید. شاید داشت بازیش می داد.
نمی دونست... دیگه هیچی نمی دونست...
و کس...
لوسیفر در مورد کس چی گفته بود؟
گفته بود کس داره میمیره؟
نمی دونست کدوم حرفش دروغه و کدوم راست. حتی مطمئن نبود تمام این ها فقط کابوس نبوده باشه...
باید خودش رو اروم میکرد. باید از اونجا و از کس فاصله میگرفت... هر بار که به کس نزدیک میشد کابوس های لوسیفر دوباره برمیگشت و دین دیگه نمی تونست تحمل کنه. این هم حتما یکی از همون کابوس های لعنتی بود...
به سختی دستش رو به نرده ها گرفت و از جاش بلند شد. چند قدم بیشتر دور نشده بود که صدای سرفه های کس از داخل کابین به گوش رسید. بی اختیار دوباره به داخل کابین دوید.
کس کنار تخت خم شده بود و دوباره داشت خون بالا می اورد.
دین لعنت فرستاد و با عجله کس رو گرفت و روی تخت برگردوند. کنارش نشست و پشتش رو مالید تا نفس هاش اروم شه و بعد ماسکش رو از زمین برداشت و روی صورتش گذاشت.
چند دقیقه بعد کس دوباره بین بازوهاش کاملا بیهوش بود. دین چشم هاش رو به هم فشرد و بغضش رو فرو داد.
باید پیش کس میموند. نمیتونست ترکش کنه. چیزی در پس ذهنش میگفت این ملاقات با لوسیفر فقط توهم نبوده. حرف های لوسیفر در باره ی کس بدجوری اون رو بهم ریخته بود و لحظه ای از ذهنش بیرون نمیرفت. هرچه بیشتر میگذشت نشانه ها بیشتر نشون میداد که کس واقعا در خطر بود.
ولی با این که کس از مدت ها قبل بهش این موضوع رو گفته بود، ولی دین هنوز حتی حاضر نبود به این احتمال فکر کنه.
دین برای چندمین بار در اون شب صورت کس رو از خون پاک کرد و ماسکش رو دوباره تنظیم کرد.
کس نباید تنهاش میذاشت! حق نداشت! بدون کس همه چیزی برای دین بی مفهوم بود.
دین نگاهی به وضع کس انداخت. در نور کم چیز زیادی مشخص نبود ولی شاید همین بهتر بود. تحمل دیدن درد کس رو نداشت.
پتو رو دور پاهای سرد و بی جون کس کشید و مرتب کرد. شمع ها رو یکی یکی خاموش کرد و کنار تخت نشست. بطری مشروبی برداشت و یک پشت سر کشید.
اگر نمیتونست از این کمپ فرار کنه پس لااقل یکم مست کردن حقش بود. مگه نه؟
نگاه دیگه ای به کس انداخت.
لوسیفر گفته بود تا وقتی کنارشه ، کس درد نمیکشه.
چند قلپ دیگه سر کشید. با پشت دستش دهنش رو پاک کرد. و بعد اهسته دست کس رو در دستش گرفت. لکه های خون هنوز روی انگشت های کس بود.
دین دستمال رو در ظرف اب خون الود کنار تخت زد و اهسته شروع به پاک کردن انگشت های کس کرد.
دست کس بین دستاش سرد و بیحرکت بود
دین: بهم بگو باید چکار کنم کس... خواهش میکنم باهام حرف بزن...
ولی هیچ پاسخی در کار نبود.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙