کس پارچه ی خیس روی پیشونی دین رو جا به جا کرد. نگاهش از صورت رنگ پریده ی دین جدا نمیشد. از اخرین باری که دین بیدار شده بود و چیزی خورده بود مدت زیادی میگذشت. دارو ها انگار هیچ کمکی نکرده بودند. دین در تب میسوخت و مدام داشت بدتر میشد.بغض گلوی کس رو میفشرد. از جاش بلند شد و تا جایی که میتونست و درمانگاه کوچک اجازه میداد از دین و تختی که روش دراز کشیده بود دور شد. داخل یکی از اتاق ها رفت و در رو پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید. چشمهاش رو بست و از بین دندان هاش غرید : پس کجا هستی؟ قرار ما این نبود !
درد شدیدی قفسه سینه ش رو میفشرد. دستش رو روی سینه ش گذاشت و از درد خم شد. دوباره نفس گرفت و این بار با صدای بلند تر گفت : گبریل ... خواهش میکنم ... برادر... به کمکت نیاز داریم ...
ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد.
کس با صدای لرزان گفت : پس منتظر چی هستی؟ دین داره میمیره... هر دو داریم میمیریم... خواهش میکنم!
صدای خش خش کوچکی از گوشه ی اتاق به گوش رسید و کس سریع به سمتش برگشت.
گبریل به دیوار لم داده بود و بهش نگاه میکرد.
کس لبخند نا مطمئنی زد : گبریل ... میدونستم بالاخره میایی!
گبریل جوابی نداد. فقط سر تا پای کس رو وارنداز کرد. بعد اهسته گفت : چرا بهم نگفتی کسی؟
کس مکث کرد. میدونست گبریل در مورد وضعیت خودش حرف میزنه.
کس جواب سوالش رو نداد. : دین بیشتر به کمکت نیاز داره... خواهش میکنم.
گبریل صورتش رو در هم کشید : دین کجاست؟
کس به سرعت راه افتاد تا گبریل رو راهنمایی کنه. وقتی گبریل دین رو دید سری تکون داد و چشمهاش رو چرخوند. با اخم رو به کس کرد : شما دو تا نمیتونید کمتر خودتون رو تو دردسر بندازید؟
کس هنوز شروع به جواب دادن نکرده بود که گبریل جلوش رو گرفت : یه مشکل وجود داره کسی... فقط یکی از شما ها رو میتونم شفا بدم... اگر بیشتر از این از قدرتم استفاده کنم ممکنه لوسیفر متوجه محلمون بشه...
کس بدون لحظه ای فکر جواب داد : دین... دین رو شفا بده!
گبریل چند لحظه طولانی با نگرانی به برادر کوچکترش نگاه کرد. کس مصمم بود. : ولی تو بیشتر به این نیاز داری... اینجا پر از دارو هست که میتونه به دین کمک کنه!
کس انگشت های لرزانش رو بهم گره کرد تا کمتر مشخص باشه : ولی هیچکدوم بهش کمکی نکرده!
گبریل : کسی... فکر کنم وقتشه از اینجا برید... دین رو برگردون به کمپ.
کس : نه! نمیتونیم برگردیم اونجا!
گبریل اهی کشید ولی بیشتر نپرسید. کس از این بابت در دلش تشکر کرد.
گبریل دستش رو سمت سینه ی کس برد و نور زرد رنگی بدن کس رو روشن کرد. کس نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو باز کرد. دردش دوباره اروم شده بود.
گبریل به چشمهای نگران کس نگاه کرد. : همین امروز دین رو از اینجا ببر. اون رو برگردون پیش انسان ها.
کس اهسته پرسید : چه نقشه ای داری گبریل؟ این مدت کجا بودی؟ چرا هیچ خبری ازت نبود ؟
گبریل سکوت طولانی کرد. بعد چرخی زد و روی یکی از تخت های خالی نشست و به سقف خیره شد. : تمام راه های ممکن بسته شده. از جوابم خوشت نمیاد کسی ... ولی چاره ی دیگه ای نمونده ... باید لوسیفر رو بکشید.
کس : دین دنبال کلت هست. هنوز تمام قطعاتش رو پیدا نکردیم.
گبریل سرش رو تکون داد و حرف کس رو قطع کرد : کلت رو فراموش کنید. اون نمیتونه لوسیفر رو بکشه. فقط یک چیز هست که میتونه یک فرشته ی مقرب رو بکشه... و اونم خنجر یه فرشته ی مقرب دیگه ست.
VOUS LISEZ
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙