دین نفس عمیقی کشید و به سمت کابین اصلی رفت. تصمیم خودش رو گرفته بود. باید سر از کار بابی و کس در می اورد. و نقطه ضعف اونا ظاهرا فقط یک نفر بود.برعکس اغلب اوقات، این بار کستیل هم در جلسه بود. چند روزی بود که دوباره مثل قبل در کمپ رفت و امد میکرد و هانتر ها دوباره هر روز ساعت ها در کابینش بودن و هیچکدوم از این ها از چشم دین پنهان نمی موند و اصلا از این بابت خوشحال نبود که کس دوباره کار خودش رو از سر گرفته
وقتی دین وارد اتاق جلسه شد نگاهی به تک تک چهره ها انداخت و وقتی چشماش با چشمای کس بر خورد کرد یک لحظه خشکش زد ولی زود نگاهش رو دزدید.
مدتی بود کستیل رو درست و حسابی ندیده بود و دیدنش در این وضع شوکه کننده بود.
کس از اخرین باری که دیده بود لاغر تر و رنگ پریده تر شده بود. گودی پای چشماش و لباسایی که به تنش زار میزد چیزی رو در سینه ش تکون داد. در دل ناسزایی فرستاد. به میلر گوشزد کرده بود مواظبش باشه تا چیزی از اون داروهای کوفتی کم نداشته باشه. ولی انگار باید به میلر هم یه گوشمالی میداد. مشخص بود کس هنوز بد جوری درد داره و به زحمت امروز اینجا نشسته.
ولی دین مخصوصا تاکید کرده بود که بیاد. میخواست وقتی حرفش رو میزد توی چشماش نگاه کنه.
صدای خشک بابی پرسید : بالاخره میخوای بگی برای چی ما رو اینجا اوردی؟
دین به میز نزدیک شد و کنار ریزا ایستاد.
دین : به زودی سوخت برای ماشین ها تموم میشه. دیگه فقط برای سفر های خیلی ضروری میتونیم از کمپ خارج بشیم.
بابی زیر لب چیزی گفت.
دین : چیزی گفتی؟
بابی چشماش رو چرخوند : گفتم یه چیز جدید بگو
دین دندون هاش رو به هم فشرد. ولی نذاشت چیزی از اون خشم در صداش مشخص باشه : مارک یه محل برای غارت پیدا کرده. مهمات جنگی. شاید بتونیم اونجا سوخت هم پیدا کنیم.
کس با دقت به حرف های دین گوش میداد. حدس میزد دین چی میخواد بگه. میخواست به هانت بره و میخواست کس رو هم ببره. ولی کس هنوز در وضعیتی نبود که به هانت بره. نمیدونست کی دوباره بتونه. ولی تصمیم دین بی دلیل نبود. بعد از شبی که پارکر رو جلوی در کابین گرفته بود رفتارش عوض شده بود. کس میدونست خیلی به پارکر سخت میگیره ولی نمیتونست کاری کنه. میدونست اگر حرفی بزنه وضع پارکر رو بدتر میکنه.
پارکر دیگه به دیدنش نمی اومد و کس خیلی نگرانش بود. هرچند از ناتالی خواسته بود مواظبش باشه ولی هنوز کافی نبود.
دین ادامه داد : فردا صبح با دو ماشین به اون سمت حرکت میکنیم. افرادی که در این هانت میان ؛ من ، ریزا ، دیویدسون ، ارچر و پارکر هست.
کس با چشمای گشاد شده چند ثانیه خیره شد. پارکر؟ نه امکان نداشت!
دین اسم اون رو نبرده بود. به جاش میخواست پارکر رو ببره؟!
کس از جاش بلند شد و با صدای که سعی میکرد محکم باشه گفت : نمیتونی پارکر رو ببری. اون به هیچ وجه مناسب هانت نیست!
دین درست در چشماش نگاه کرد و پوزخندی زد. انگار دنبال چیزی میگشت که حالا پیداش کرده بود.
دین : تمام افراد کمپ برای هانت اموزش دیدن. هیچکس از جنگیدن معاف نیست، خودت قانون رو میدونی!
کس : ولی پارکر به اندازه کافی اماده نشده. در شرایطی نیست که بتونه بجنگه!
دین: هرکسی نتونه بجنگه میمیره. پس بهتره زودتر یاد بگیره. و هیچ اموزشی بهتر از یه هانت واقعی بهش چیز یاد نمیده.
کس از پشت میز جلو اومد : بهت اجازه نمیدم اون رو ببری!
لبخند کج دین بزرگتر شد : چی شده؟ چرا انقدر نگرانشی؟ اون برات کیه؟
بابی ویلچرش رو جلو اورد : دین بس کن. خودت میدونی پارکر به درد این کار نمیخوره. یکی دیگه رو ببر!
دین با اخم به سمت بابی نگاه کرد اشاره ای به تمام افراد کرد : همه کسایی که اینجان زندگی سختی رو از سر گذروندن و نجات پیدا کردن. همه افراد عادی بودن که حالا مجبورن برای جونشون بجنگن. پارکر هم فرقی نداره! وقتشه بار خودش رو به دوش بکشه.
کس با صدای شکسته گفت : منو ببر. من به جاش میام ! اگر مشکل سهم اون از هانت ها هست من به جاش ...
دین سری تکون داد : بهتره تو اول در مورد سهم خودت نگران باشی، کس.
جوری که دین اسمش رو به زبون اورد باعث شد برای لحظه ای نفسش بند بیاد. خشم و نفرتی که در اون یک کلمه بود به قدری عمیق بود که کس برای لحظه ای از اسم کوتاه شده ی خودش ترسید.
دین : بهش خبر بدید. قبل از طلوع خورشید حرکت میکنیم
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙