Part 46

276 40 7
                                    



کس طبق معمول هر شب روی پشت بام کابینش نشسته بود و به اسمان نگاه میکرد.

خیره شدن به ستاره ها تنها چیزی بود که هنوز می تونست یکم ارومش کنه. باد زمستان هر شب سرد تر به صورتش میخورد ولی کس از سرما ترسی نداشت. چشماش رو می بست و تصور میکرد در حال پروازه.

صدای پایی از پله های پشتی اومد. شوکه برگشت فکر میکرد دین هست ولی صدای ناتالی رو شنید : اینجا نشستی؟

ناتالی لبخند روی لب هاش بود. کس نفسی که حبس کرده بود رو بیرون داد و اهسته جواب داد : ستاره ها رو نگاه می کنم.

ناتالی نگاهی به سمتی که کس خیره شده بود کرد : خیلی قشنگن. اشکالی نداره اگر کنارت بشینم؟

کس کنارش جا باز کرد : البته که نه.

ناتالی اهسته کنار کس نشست و سکوت ارامش بخشی بینشون بود

کس نگاهی به ناتالی کرد : مچ پات بهتره؟

ناتالی موهای وز مشکلیش رو پشت گوشش فرستاد و پاش رو تکون داد تا نشون بده درد نداره : اره دیگه کاملا خوب شده.

کس سری تکون داد. ناتالی نگاهی به کس انداخت : تو حالت چطوره؟

کس اهی کشید و لبخند محوی زد. هرچند لبخندش نمیتونست اندوه چشماش رو مخفی کنه : مثل همیشه

سوال احمقانه ای بود. ناتالی می دونست که کس دائم درد داره و گاهی به سختی حتی کنترلش میکنه. این چند روز که اینجا بود به خوبی فهمیده بود اوضاع چطوره.

کس که متوجه شد جوابش ناتالی رو غمگین کرده گفت : ولی تماشای ستاره ها همیشه ذهنم رو ازش دور می کنه. تنها موقعی هست که می تونم فراموشش کنم.  تنها وقتی هست که حس می کنم دوباره خودم هستم.

سکوت بینشون طولانی شد. ناتالی به ستاره های چشمک زن نگاهی کرد. بی نظیر بودن. بعد از یه سکوت طولانی شروع به حرف زدن کرد : مادرم جادوگر بود. اون تنها کسی بود که من رو درک میکرد. وقتی قدرت هام به تازگی بروز کرده بودند ، کم کم زندگی کنار انسان ها برام غیر قابل تحمل شده بود . زمزمه ی مدام افکار تیره و تارشون و اینده ی تلخ و دردناکشون برای ذهن بچه گانه م خیلی زیاد بود. داشتم عقلم رو از دست می دادم. یادمه که این مادرم بود که منو در اغوشش میگرفت و برام زمزمه میکرد تا اروم شم. نمی دونم ورد های جادویی بود یا فقط صدای لطیفش بود ولی هر بار فقط اون زمزمه ها بود که می تونست من رو دوباره به این زمان و مکان برگردونه...

کس : دوست دارم بشنوم ، البته اگر برات سخت نیست...

ناتالی : نه به هیچ وجه.

و با صدای لطیف و اروم شروع به خوندن اون شعر های قدیمی با زبان فراموش شده کرد.

کس چشم هاش رو بست و به صدای ناتالی گوش داد. بغض گلوش رو می فشرد. نمی دونست ناتالی معنی کلماتی که زمزمه میکرد رو می دونه یا نه ولی کس تک تکش رو می فهمید. این کلمات جادویی یه جادوگر نبود. فقط کلمات عاشقانه و مادرانه ای بود که نسل به نسل به ناتالی رسیده بود.

کس گذاشت محبتی که در تک تک کلمات و اهنگ ها جاری بود به پوست و استخوانش نفوذ کنه. چقدر در حسرت این بود و تا این لحظه نمی دونست.

دست خودش نبود.  ولی یادش می اومد که روزی دین هم اون رو در اغوش میگرفت و شبیه همین کلمات محبت امیز رو گاهی براش زمزمه میکرد.

در اون لحظه و اونجا، بیش از هر زمان دیگه ای احساس تنهایی میکرد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now