Part 48

253 41 3
                                    



اون شب کس از روی پشت بام دیگه به ستاره ها خیره نشده بود. به جاش به یک سمت دیگه نگاه میکرد.

شمع های اتاق دین خاموش بود و هیچ حرکتی دیده نمی شد.  این طور نبود که هر شب اتاق دین رو دید بزنه یا رفت و امد های ریزا رو زیر نظر بگیره. ولی امشب فرق داشت. امشب دلشوره و نگرانی وضع دین تمام تمرکزش رو گرفته بود.

منتظر بود تا دین از درمانگاه به اتاقش برگرده ولی شب از نیمه گذشته بود و هنوز خبری از دین نبود.

شاید پتریس اون رو برای شب در بهداری نگه داشته بود. شاید دین حالش بدتر از چیزی بود که فکر می کرد.

کس چشم هاش رو بهم فشرد و نفسش رو بیرون داد. بیفایده بود. دیگه نمی تونست این نگرانی رو تحمل کنه. باید دین رو میدید. حتی اگر برای یک لحظه از دور تا مطمئن بشه حالش خوبه.

به خودش که اومد جلوی در بهداری ایستاده بود. پتریس از پشت سرش رد شد و با لحن مهربونی گفت : نگران نباش حالش بهتره. بهش مسکن دادم تا بتونه بخوابه. این چند مدت بدجوری بیخوابی داشته.

کس سری تکون داد و پتریس رفت. درمورد بیخوابی های دین میدونست. به یاد نداشت دین یک شب رو راحت و بدون کابوس به صبح رسونده باشه. ولی می خواست دین رو ببینه. اهسته به در نزدیک شد و نگاهی به داخل انداخت. در بهداری چند تخت کنار هم چیده شده بود و سمت دیگه میزی از ابزار و کمدی از دارو ها قرار داشت. در نور کم شمع دین رو دید که روی یکی از تخت ها خوابیده بود. کنارش پیکر کسی دیگه دیده میشد که انگار کنار تخت دین خوابش برده بود. ریزا.

قلب کس در سینه فشرده شد. می خواست سریع برگرده قبل از اینکه هیچکدوم بیدار شن و اون رو ببینن ولی همین که داشت برمیگشت چشم دین باز شد و به سمتش نگاه کرد.

کس شوکه شد. برای لحظه ای سر جاش میخکوب شد. نگاه خسته ی دین عصبانی نبود.

کس به سختی اون نگاه رو شکست و با عجله به سمت کابینش رفت.

چند ساعت بعد ، وقتی نیمی از بطری مشروبش رو خورده بود هنوز نمی تونست چشم های دین رو از ذهنش بیرون کنه.

در چشم های دین نفرت و عصبانیت نبود. چشم های دین پر از یک حسرت عمیق بود که بدجوری به قلب کس چنگ میزد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now