Part 57

223 35 9
                                    


دین نمیفهمید چه مرگش شده. ولی تا خود صبح در کابینش بالا و پایین میرفت و لحظه ای نمیتونست اروم بمونه.

چند بار نزدیک بود سراغ کابین پارکر بره و یه گوشمالی درست و حسابی بهش بده ولی جلوی خودش رو گرفته بود.

کس اون شب بدجوری تحقیرش کرده بود و پارکر این رو دیده بود. کس اون رو از اونجا رونده بود و دین نمیتونست این رو قبول کنه.

هر اتفاقی توی اون کابین لعنتی افتاده بود، پیچیده تر از چیزی بود که اول به نظر میرسید. این که بابی هم جریان رو میدونست ولی بهش نگفته بود ، بیشتر عصبیش میکرد

ولی باید صبر میکرد. شاید بابی جریان رو ازش مخفی میکرد، ولی اون پسرک احمق پارکر بعد یکم گوشمالی حتما زبونش باز میشد.

***

ناتالی کنار تخت پارکر نشسته بود و دست های زخمیش رو باندپیچی میکرد. از وقتی کس در مورد پارکر براش توضیح داده بود و ازش خواسته بود مراقبش باشه هر روز بهش سر میزد. همون طور که کس هم گفته بود، پارکر وضعیت روحی خوبی نداشت. از بین تمام افراد کمپ بیشتر وضعش نگران کننده بود. کس دلیل خوبی برای نگرانی داشت. هرچند هنوز ناتالی نمفهمید چرا کس برای کمک به این پسرک انقدر تلاش میکنه.

ناتالی زخم دیگه ی دستش رو هم بست و اهسته گفت : باید بری پیش پتریس. شاید این زخم ها دارو لازم داشته باشه.

پارکر دستش رو عقب کشید و لبخند خسته ای به ناتالی زد : چیزی نیست. فقط چند تا خراشه

ناتالی: دین بهت گفت این کار رو بکنی مگه نه؟

پارکر روش رو برگردوند و جوابی نداد.

ناتالی با لحن جدی تری صداش زد : پارکر.

پارکر سری تکون داد : مهم نیست. حداقل اینطوری دارم یه کار مفید توی کمپ میکنم ...

ناتالی جلو خم شد : منظورت چیه؟! تو تمام روز روی زمین های کشاورزی کار میکنی و بعدش مخزن های اب رو تعمیر میکنی. حالا دین ازت میخواد سه تا کابین جدید بسازی! داره بیش از حد ازت کار میکشه!

پارکر فقط تکرار کرد : مهم نیست.

ناتالی صداشو بالا تر برد : شوهی!

پارکر اهسته گفت : نجات یافته ها دارن زیاد میشن. به کابین جدید نیاز داریم...

ناتالی از جاش بلند شد و دست به کمر ایستاد. نگاهی به صورت لاغر و خسته ی پارکر کرد. نمیتونست بی تفاوت بمونه. درد و غمی که مدام از سمت اون پسر جوون حس میکرد همین الان هم بیش از حدی بود که کسی بتونه تحمل کنه. ولی دین داشت از عمد بهش سخت میگرفت. این وضع باید تموم میشد

ناتالی : با دین حرف میزنم! حق نداره...

پارکر با ترس از جاش بلند شد : نه خواهش میکنم...! خواهش میکنم چیزی نگو!

ناتالی: چرا؟ چرا ازش میترسی ؟

پارکر سرش رو پایین انداخت و دوباره روی تخت نشست. خستگی و درماندگی در تک تک خطوط بدنش مشخص بود. میدونست بعد از اتفاق اون شب کستیل هم تو دردسر افتاده بود. نباید بعد از ساعت خاموشی بیرون میرفت... دین داشت بابت قانون شکنیش مجازاتش میکرد. نمیخواست وضع رو بدتر کنه.

پارکر: فقط... قول بده این کارو نمیکنی باشه؟

ناتالی نمیخواست با این وضعش بیشتر از این باهاش بحث کنه و مضطربش کنه. اهسته سری تکون داد : خیلی خب. پس خودت این موضوع رو حل کن.

پارکر سری تکون داد و باشه ای گفت . ولی ناتالی میدونست این فقط برای تموم کردن بحث هست و پارکر قصد نداره با دین حرف بزنه.

ناتالی شالش رو مرتب کرد و اماده شد تا بره. پارکر با دودلی گفت : میشه ... یکم دیگه اینجا بمونی؟

ناتالی مکثی کرد. بعد دوباره شالش رو باز کرد و لبخندی زد : البته!

کنار پارکر روی صندلی نشست. پارکر چشماش رو بست و اهی کشید. : نمیخوام کاری ازت درخواست کنم که برات سخت باشه ... ولی ...

ناتالی : چی شده؟

پارکر مکث بلندی کرد و بعد خجالت زده گفت : ... من ... فقط اینکه ... نمیتونم بخوابم ... وقتی تنهام...

صداش به مرور کم و بعد محو شد. ناتالی خنده ی کوتاهی کرد : میخوای کنارت باشم تا بخوابی؟ چرا زودتر نگفتی! 

پارکر سرش رو پایین انداخت.

ناتالی : برای همین اون شب تا دیر وقت توی کابین کس بودی؟

پارکر با خجالت سرش رو تکون داد : نمیخواستم کستیل رو توی دردسر بندازم...

ناتالی جوابی نداد. پارکر خیلی چیز ها رو نمیدونست و اونم تصمیم نداشت بهش چیزی بگه. روی صندلی جای خودش رو راحت کرد و تکیه داد : خیلی خب میمونم تا بخوابی.

پارکر : ازت ممنونم

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now