بدن بابی رو در محوطه ی پشت خانه در شعله های اتش سوزاندن. دین حتی یک کلمه حرف نمیزد ولی کس چشم ازش بر نمیداشت. با اینکه نمیدونست چکار باید بکنه ولی میدونست نباید دین رو تنها بذاره.دین انگار کاملا در خودش غرق شده بود. در صورتش هیچ حسی دیده نمیشد. چشم هاش کاملا سرد و بی حالت بود و این کس رو میترسوند.
اگر چند ساعت زودتر رسیده بودند شاید بابی رو زنده پیدا میکردند. دین هم این رو میدونست و همین بیشتر دین رو شکنجه میداد.
در اتاق اصلی در یکی از کشوهای میز کار، کس دفتر یادداشت های بابی رو پیدا کرد. با دیدن دست خط بابی بغض گلوش رو گرفت. دفتر رو باز کرد و چیزی از لای ورق هاش روی زمین افتاد. کس خم شد و با دقت بهش نگاه کرد.
چیزی که زمین افتاده بود یه عکس رنگ و رو رفته بود که کس به یاد می آورد کی اون رو گرفتند.
داخل عکس بابی در کنار چند نفر از هانتر های چیتاکوا روی ویلچر نشسته بود. سمت راست، خودش با تفنگ در دست ایستاده بود ولی اثری از دین نبود.کس چشم هاش رو بست و آهی کشید. دین حاضر نشده بود توی عکس کنار اونها باشه. حتی آخرین یادگاری بابی از اونها و کمپ هم خاطرات تلخ بود. اون مدت بعد از رفتنشون در کمپ چی به سر بابی اومده بود که حاضر شده بود دست به چنین کاری بزنه؟
بابی آخرین امیدش رو هم از دست داده بود. رفتن دین براش مثل تیر خلاص بود. شاید فکر نمیکرد بعد از این همه وقت، اون ها اون بیرون دووم بیارن و زنده باشن. فکر نمیکرد دیگه هیچ وقت بتونه اونها رو ببینه. و همه این ها حتما تحمل وضع کمپ رو غیر قابل تحمل کرده بوده.
ناگهان کس صدای فریاد بلند دین رو از محوطه ی ماشین های اوراقی شنید. سریع به سمت صدا دوید. سعی کرد بفهمه چه موجودی بهشون حمله کرده ولی چیزی حس نمیکرد.
قلبش تند میزد و با عجله از بین ماشین های بیشمار دنبال دین میگشت.
کس: دین؟ دیــن!
وقتی دین رو پیدا کرد چند لحظه پاهاش سست شد. دین با مشت و لگد به جون ماشین های درب و داغون افتاده بود و بین هر مشت به توده های اهنی فریاد دردناکی از سینه ش بلند میشد.
کس با عجله جلو رفت و بازوی دین رو گرفت و عقب کشید. دین با حرکتی وحشیانه کس رو هل داد و خودش رو آزاد کرد و دوباره با مشت به آهن پاره ها حمله کرد.
کس چند قدم تلو تلو خورد ولی دوباره به سمت دین رفت : دیـن! بسه! تمومش کن!
این بار دین رو محکمتر گرفت و دین با چنان قدرتی کس رو هل داد که کس روی زمین پرت شد. صورت دین از درد و خشم به سیاهی میزد. در چشم هاش فقط جنون محض بود.
کس این بار آهسته تر و با درد از جاش بلند شد. با هر مشتی که دین به شیشه های شکسته و ورق های آهنی مچاله شده میزد رد خون بیشتری باقی می موند و صدای فریادش پردرد تر و بلندتر میشد.
کس دوباره آهسته نزدیک شد :دین خواهش میکنم... دیگه کافیه تمومش کن ...
داشت بدجوری به خودش آسیب میزد. نمیتونست اینجوری رهاش کنه.
این بار کس دین رو از پشت گرفت و بازوهاش رو دورش قفل کرد. دین فریاد میزد و سعی میکرد خودش رو آزاد کنی ولی نمیتونست. دیگه رمقی براش نمونده بود. فریاد ها حالا بیشتر شبیه زجه و ناله بود ولی کس رهاش نمیکرد.
کم کم پاهای دین دیگه طاقت وزنش رو نداشت و هردو آهسته روی زمین نشستند. دین سرش رو پایین انداخته بود و به تلخی با تمام وجود هق هق میکرد.
قلب کس در سینه هزار تکه شد. اشک چشم هاش رو تار کرده بود. ولی هنوز محکم دین رو همونطور نگه داشته بود و حرکت نمیکرد. کار دیگه ای از دستش بر نمی اومد. این تنها چیزی بود که میتونست به دین بده.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙