Part 88

249 37 24
                                    


کس چشماش رو به هم فشرده بود و دست پارکر رو در دستاش گرفته بود. ناگهان نور شدیدی اتاق رو پر کرد .و اتاق شروع به لرزیدن کرد . دین هر دو دستش رو جلوی چشماش گرفت و روی زمین افتاد. نمی دونست چه اتفاقی داره می افته. صدای زنگ بلندی گوش هاش رو می ازرد. بوی ازون در هوا شده میگرفت. کس داشت تمام گریسش رو یکجا میسوزوند!!

دین ناله ی خفه ای کرد. انگار دیگه اکسیژنی در اتاق نبود.روی زمین در خودش بیشتر جمع شد. ثانیه ها به کندی می گذشت ولی دین جرات نداشت حرکتی بکنه. اتاق همچنان در حال لرزیدن بود و وسایل از روی قفسه ها یکی یکی پایین می افتاد.

دین در ذهنش مدام تکرار میکرد : کس چه غلطی کردی!

ناگهان نور شدید از بین رفت و لرزش اتاق ساکت شد. دین با گوش هایی که هنوز بد جوری وز وز میکرد ، صدای برخورد محکم چیزی با زمین رو شنید.

با ترس سرش رو بالا اورد و سعی کرد چشماش رو وادار به دیدن کنه.

کس کنار تخت روی زمین افتاده بود.

دین دستپاچه با پاهایی که تعادل نداشت خودش رو به سمت کس کشید : کس! لعنت!

کس با چشمای نیمه باز و مات به سقف خیره شده بود. بدنش می لرزید ولی نگاهش بی حالت بود. خون رد باریکی از گوشه ی بینی و دهانش به جا گذاشته بود.

دین وحشت زده کس رو گرفت و تکون داد : کس! حرف بزن!

ولی کس هیچ واکنشی نشون نمی داد. با هر لرزش ضعیف بدنش فقط خون بیشتری از گوشه ی لبش سرازیر میشد.

دین بلند تر داد زد : کس! کستیل!

کس توی دستای دین کاملا شل بود. حالا حتی چشمای کس هم بسته شده بود و دیگه حرکتی نمی کرد.

دین با وحشت به سینه ی کس نگاهی انداخت . کس نفس نمی کشید.

دین نمی دونست چکار کنه! دستش رو روی سرش گذاشت و موهاش رو کشید. کس درست جلوی چشماش داشت جون میداد و دین نمی تونست کاری کنه! با وحشت کس رو گرفت و دوباره تکون داد!

دین : کس! کسس! خواهش می کنم!

ولی بی فایده بود. دین از جاش بلند شد تا دنبال پتریس بره. قفل در رو باز کرد و به سالن اصلی رفت. پتریس رو بیهوش روی زمین کنار قفسه ها پیدا کرد.

لعنت!

دین با عجله پیش کس برگشت. کس هنوز مثل قبل روی زمین بود. لبهاش داشت کبود میشد. دین تنها کاری که به فکرش می رسید رو کرد. نفس عمیقی کشید و لب هاش رو روی لب های کس گذاشت. می خواست اکسیژنی که کس دیگه قادر به نفس کشیدن نبود رو به زور به ریه هاش برسونه.  کس باید زنده می موند. بدون اون نمی تونست.

یک بار..

دو بار ..

سه بار..

شمارش از دست دین در رفته بود. ولی اهمیتی نمی داد. اونقدر ادامه داد تا حرکت لب های کس رو حس کرد. سرش رو عقب کشید و نگاه نگرانی به کس انداخت.

کس با ضعف صورتش رو در هم کشیده بود و سرفه میکرد.

دین : کس! لعنتی کس! چکار کردی! 

دین کس رو کمی چرخوند تا خونی که از دهانش جاری بود داخل ریه هاش نره.

کس با ولع نفس می کشید و بین هر نفس سرفه می کرد و خون بالا می اورد. دین وحشت زده شده بود. نمی دونست چکار کنه. قلبش اونقدر تند می کوبید که هیچ چیزی نمی فهمید.

پشت کس رو گرفته بود و بهش کمک میکرد نفس بکشه. : اروم باش. تموم شد ... من اینجام.

بعد از چند نفس عمیق کس بی حال روی زمین افتاد. ولی حداقل هنوز نفس می کشید. 

دین نگاهی به سمت پارکر انداخت. زخم روی پاش واضحا تغییر کرده بود. یعنی کس تونسته بود نجاتش بده؟

دین دیگه براش هیچ چیزی مهم نبود. فقط کس براش مهم بود که بی هوش با صورت خونی اونجا روی زمین افتاده بود.

باید قبل از اینکه پتریس به هوش می اومد از اونجا می رفتند. باید کس رو از اونجا می برد...

سریع کس رو بغل کرد و از جاش بلند شد. در تاریکی کمپ از در پشتی درمانگاه بیرون اومد و به سمت کابینش رفت . در بین راه بابی رو دید که به سمتش می اومد. انگار متوجه زمین لرزه ی عجیب شده بود.

بابی با نگرانی نگاهی به بدن بی جون کس در بغل دین انداخت : چی شده؟!

دین برای توضیح وقت نداشت : برو به پتریس سر بزن... بعد هم میلر رو بفرست کابین من... خواهش می کنم بابی....

بابی از لحن دین جا خود. مدت ها بود دین رو اینطوری ندیده بود. سری تکون داد و به سمت بهداری رفت .

اگر دین اینطور نگران بود پس وضع اصلا خوب به نظر نمی اومد

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now