Part 118

164 22 2
                                    

بابی اهسته اخرین وسایل ناچیزش رو در کیفش جا داد و چند دقیقه ی طولانی به عکس رنگ و رو رفته ای که در دستش بود خیره شد.

در عکس چند نفر از هانتر ها و خودش بودند. کس هم در گوشه ی عکس ایستاده بود. ولی حتی در همین عکس هم اثری از دین نبود.

بغضی که در گلوش بود اونقدر اونجا مونده بود که دیگه حالا به وجودش عادت کرده بود.

صدای تقه ای که به در کابینش خورد اون رو از خاطراتش بیرون اورد. فقط یک نفر قرار بود این وقت شب به سراغش بیاد. ناتالی در رو باز کرد و داخل شد. بی صدا در چهار چوب در ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد.

بابی عکس رو در کیفش گذاشت و با صدای گرفته غر زد : به چی خیره شدی؟

ناتالی اهی کشید : مطمئنی میخوای این کار رو بکنی؟

بابی جوابی نداد.

ناتالی : شرایط کمپ با گذشته فرق کرده. بعد از کاری که ریزا کرد دیگه هیچ کس به حرف هاش اهمیتی نمیده. الان هانتر ها نیاز به یه رهبر دارن. وضعیت داره بحرانی میشه.

بابی : برام مهم نیست.

ناتالی سری تکون داد. میدونست این حرف حقیقت داره. دیگه هیچ چیزی برای دوست قدیمیش مهم نبود. دیگه اهمیتی نمیداد چه بلایی سر هانتر ها میاد. بعد از رفتن دین حتی مهم نبود چه بلایی سر بقیه ی دوستانش میاد.

ناتالی : اینده ی خوبی رو نمیبینم بابی ...

بابی سرش رو بالا اورد و پرسید : چیزی از دین و کس نمیبینی؟

ناتالی سرش رو با تاسف تکون داد. اخرین رگه های امید در چشم های پیرمرد خاموش شد و جاش رو به خشم و یاس داد. ولی ناتالی اون رو مقصر نمیدونست. به تصمیمش احترام میذاشت.

بابی ویلچرش رو به سمت در هل داد. : منتظر چی هستی من اماده ام.

ناتالی چشم هاش رو به هم فشرد تا جلوی اشک هاش رو بگیره. نگاهی به اتاق خالی و تاریک بابی انداخت و بعد پشت سرش شروع به حرکت کرد.

سوار یکی از ماشین های کمپ شدند و دیویدسون ، یکی از اخرین هانتر های وفادار، در کمپ رو براشون باز کرد.

در طول مسیر ناتالی اهسته اشک هاش رو پاک میکرد ولی بابی فقط از پنجره به بیرون خیره بود. انگار اخرین بار بود که تمام این مناظر رو میدید.

ماشین بعد از چند ساعت جلوی خانه ی قدیمی بابی متوقف شد.

ناتالی کمک کرد و بابی رو به داخل خانه برد و بعد شروع به کشیدن طلسم ها کردند.

ناتالی دیگه نمیتونست جلوی هق هق هاش رو بگیره. ولی باز هم بابی هیچ حرفی نمیزد.

چند قوطی کنسرو، یک تفنگ و چند گلوله تنها چیز هایی بود که برای بابی مونده بود.

ناتالی همه اون ها رو روی میز گذاشت و با پشت دست اشکهاش رو کنار زد. بابی هنوز بهش نگاه نمیکرد. شاید خجالت میکشید. شاید تحمل دیدن اشک های یک زن رو نداشت.

بعد از سکوت طولانی که انگار سال ها طول کشیده بود بابی با صدای گرفته گفت : ممنونم... بابت همه چیز...

ناتالی دوباره شروع به گریه کرد.

بابی : بهتره زودتر برگردی کمپ قبل از اینکه متوجه بشن.

ولی ناتالی حرکتی نکرد.

بابی : منتظر چی هستی! برو!

ناتالی کمی دیگه ایستاد و با چشم هاش التماس کرد

بابی این بار داد زد : برو!

بغض گلوی ناتالی رو چنگ میزد ولی چشم هاش رو بست و به سمت در دوید.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now