سر کس روی شونه ی دین بود ولی دین به رانندگی ادامه میداد. جای مناسبی برای توقف این اطراف نبود و کس هم به نظر میومد هنوز میتونه چند ساعت دیگه تحمل کنه.هر بار کس ناله میکرد و با بی حالی سرش رو به شیشه ی سرد تکیه میداد دین یاد مارک و پیشنهادی که داده بود می افتاد. ولی سریع از ذهنش بیرونش میکرد. امکان نداشت بتونه از کس دور بمونه. کس تنها چیزی بود که الان هنوز اون رو سر پا نگه میداشت. و می دونست که کس هم بدون اون نمی تونه ادامه بده.
شاید باید یکم دیگه به کس فرصت میداد تا استراحت کنه ولی زمان نداشتند. کس درک میکرد.
دین بغضش رو فرو داد و کاست نواری که تموم شده بود رو عوض کرد. اهنگ ها رو با صدای اروم میذاشت و امیدوار بود اون اهنگ های اشنایی که خودش گاهی باهاشون زمزمه میکرد مانع از این بشه که کس بیشتر و در گرداب کابوس و توهم درد فرو بره. کس به چیزی احتیاج داشت که اون رو در این زمان و مکان نگه داره.
با دست انداز بعدی سر کس روی شونه ی دین تکونی خورد و کس ناله کرد
دین از گوشه ی چشم نگاهی به کس انداخت که دستش روی سینه ش در پیرهنش مشت شده بود. همیشه این یعنی کس به نهایت تحمل خودش رسیده بود، ولی دین چاره ای نداشت . همین چند ساعت پیش هر سه قرص کس رو بهش داده بود و الان داشت فکر میکرد شاید قرص چهارم رو هم باید به کس بده.
دین با صدای خش دار گفت: یکم دیگه تحمل کن کس... اینجا نمی تونیم وایسیم.
کس فقط سرش رو تکون داد. هیچ وقت از این درد لعنتی اعتراض نمی کرد و این دین رو بیشتر عصبانی و همزمان غمگین میکرد.
***
آدرسی که بابی داده بود یک کلبه ی دور افتاده در جنگل بود. دین ماشین رو تا جایی که می تونست به اونجا نزدیک کرد ولی باقی راه رو باید پیاده می رفتن.
دین در ماشین رو باز کرد و دست کس رو دور شونه ش انداخت. کس داشت می لرزید و پاهاش تحمل وزنش رو نداشت.
دین : رسیدیم کس... سعی کن راه بیای... نمی تونم توی ماشین تنهات بذارم...
کس با تقلا پاهاش رو روی زمین گذاشت و سعی کرد وزن خودش رو جلو بکشه.
گذشتن از داخل جنگل گل الودی که پر از سنگ و کنده های چوب بود برای کس اسون نبود. دین هر قدم مراقب بود کس زمین نخوره
روی کنده های درخت طلسم های ضد شیاطین و نشانه های دیگه ای کشیده شده بود که نمی شناخت. داشتن نزدیک میشدن.
ناگهان صدایی از پشت سر متوقفش کرد : اینجا چی میخوای؟
دین ایستاد نگاهی به پشت سرش انداخت : ناتالی؟ من دین وینچستر هستم. این کس هست ... بابی ما رو فرستاد تا ازت کمک بگیریم.
ناتالی تفنگش رو پایین اورد و نزدیک تر اومد. : دین وینچستر ... هوم ...
جلوی اونها اومد تا براندازشون کنه. زن جوانی با پوست برنزه وموهای مشکی فر بود که حدود سی و چند ساله به نظر میرسید. نگاهی به سمت کس که به زور هنوز ایستاده بود انداخت و اخمی کرد. با سر بهش اشاره کرد : برای دوستت دنبال کمک اومدی؟
دین نگاهی به کس و بعد به ناتالی انداخت: نه اون ... راستش... برای چیز دیگه ای اومدیم ولی ممنون میشم اگر بتونی کمکش کنی. حالش اصلا خوب نیست.
ناتالی صدای ته گلوش در اورد : دارم خودم می بینم. بیارش تو تا جلوی در از هوش نرفته .
و بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه مسیر رو بهشون نشون داد.
دین حلقه ی دستش رو دور کس محکم تر کرد و اون رو به سمت کلبه برد.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙