Part 42

303 40 3
                                    


وقتی به کلبه ی ناتالی رسیدند تقریبا خیلی دیر شده بود. زامبی ها در جنگل اطراف کمین کرده بودند و کلبه کاملا محاصره شده بود. صدای شلیک شات گان از داخل کلبه به گوش میرسید.

دین با ماشین چند تا از اون ها رو که داشتن سعی میکردن از در ورودی داخل بشن زیر گرفت و کس سریع از ماشین پایین پرید.

دین فریاد زد: کس! پیاده نشو!

ولی کس با تفنگش به سمت داخل محوطه دوید. دین چاره ای نداشت. نمی تونست پیاده بشه و ماشین رو بین زامبی ها تنها بذاره تا داغونش کنن. تنها راه فرارشون همین بود.

دین : لعنتی!

صدای زوزه ی زامبی ها در شلیک های پشت سر هم تفنگ کس و شات گانی که دین میدونست متعلق به ناتالی هست خفه میشد.

دین از ماشین بیرون خم شد تا به چند زامبی که خیلی نزدیک شده بودند شلیک کنه. همون موقع کس در حالی که بازوی ناتالی رو گرفته بود با هم از کلبه بیرون اومدن. ناتالی کمی میلنگید و به نظر می اومد زخمی شده.

دین ماشین رو به سمتشون برد و کس با عجله در عقب رو باز کرد و کمک کرد ناتالی داخل بشه. قبل از اینکه در ها کامل بسته بشن دین پا رو روی گاز گذاشت و با اخرین سرعت ممکن از اون جا دور شدن.

ناتالی نفس نفس میزد صورتش از درد در هم رفته بود

ناتالی : چرا این کار رو کردی کس! هنوز فرصت بود!

کس به سمتش برگشت. صورتش جدی بود و اون هم نفس نفس میزد : داشتن می کشتنت! فرصت هیچ چیزی نبود!

دین با عصبانیت گفت : در مورد چی حرف میزنید!؟

ناتالی که انگار تازه متوجه دین شده بود لبخندی زد: دین! می دونستم میای سراغم. دیر کردی ولی بالاخره اومدی!

دین جوابی نداد. ناتالی کمی به چهره ی گرفته ی دین نگاه کرد و بعد صورتش در هم رفت. گاهی چقدر از اینکه می تونست ذهن افراد رو ببینه متنفر بود. نگاهی به کس انداخت که چشماش رو می دزدید. دوباره نگاهش روی دین افتاد.

ناتالی زمزمه کرد : چقدر عوض شدی دین....

دین با عصبانیت گفت : اره این اواخر زیاد بهم میگن! در مورد چی بحث می کردید؟

کس با صدای ارومی گفت : دیگه مهم نیست...

دین بحث رو رها کرد. اگر نمی خواستند بهش بگن چی شده پس به جهنم. دین دیگه براش هیچ چیزی مهم نبود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now