کس همیشه صبح ها تنها و با هجوم وحشت دوباره از خواب بیدار میشد. و دین در دور ترین گوشه ی ممکن با شیشه ی ابجو یا الکل نشسته بود .کس و دین هیچ وقت با هم در مورد اتفاقی که شب ها می افتاد حرفی نمی زدند. کاملا مشخص بود که دین به هیچ وجه نمی خواد در موردش حرف بزنه و کس هم نه توان بحث کردن داشت و نه میخواست دین رو از چیزی که مدام بود عصبی تر کنه
قرص هایی که دین بهش میداد هر روز کمتر و کمتر دردش رو اروم میکرد و انگار دین هم متوجه این شده بود. چون حالا روز ها به جای یک قرص ، دو قرص به کس میداد. گاهی وقت ها که کس خیلی حالش بدتر میشد دین به زور چند قلپ از الکل هایی که مزه ی گازوییل میداد هم بهش می خوروند.
ولی فقط وقتی کس از شدت درد از حال میرفت یا شبهایی که از ترس و وحشت به مرز جنون میرسید بود که دین واقعا بهش نزدیک میشد. در اون لحظه ها کس در ارام ترین حالت ممکن بود. وقتی دین اهسته و با لطافت روی سینه ی زخمیش دست میکشید و سعی میکرد عضلات منقبضش رو ماساژ بده و بدن یخ زده ش رو کمی گرم کنه ،کس حس میکرد همه این درد ها ارزشش رو داشته. چون دین در کنارشه و دین بهش اهمیت میده.
هیچ کدوم از قرص ها و هیچ مقدار از الکل ها نمی تونست به اندازه ی زمانی که دین کنارش سپری میکرد دردش رو تسکین بده.
کس نمی فهمید چرا دین فقط در اون شرایط بود که بهش نزدیک میشد. شاید به خاطر ترحم بود. یا شاید فقط ترس از دست دادن کس بود. چون کس مطمئن بود حتی یک روز رو هم بدون دین دووم نمیاره.
و میدونست که دین هم بهش نیاز داره. وگرنه چرا ازش نگهداری میکرد...
فقط همین بود که هنوز سر پا نگهش داشته بود. اینکه دین شاید هنوز بهش اهمیت میده و هنوز بهش نیاز داره
***
جستجو برای پیدا کردن ردی از لوسیفر همچنان ادامه داشت. دین و کس ایالت به ایالت دنبال سرنخ میگشتن و اخرین بازمانده های هانتر ها رو ملاقات میکردن تا شاید هنوز راهی برای نجات دادن دنیا پیدا میکردن.
بابی خونه ش رو به یه سنگر تبدیل کرده بود که از اونجا سعی میکرد هانتر ها رو رهبری کنه. هرچند با حمله های مداوم زامبی ها و شیاطین اون سنگر زیاد دووم نمی اورد.
دین جعبه قرصی که به تازگی از یکی از فروشگاه های تخریب شده کش رفته بود رو با بطری اب سمت کس انداخت و سوار ایمپالا شد.
کس با دست های لرزون سه تا از قرص ها رو بیرون اورد و داخل دهنش انداخت. دین زیر چشمی نگاهی کرد با اخم گفت : اون لعنتی ها رو با بدبختی جور می کنم می دونی که؟ اینطوری باز زود قرص ها تموم میشن و دوباره وسط هانت از حال میری! اون وقت این منم که باید تو رو جمع کنم!
کس جوابی نداد. فقط سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و با چشمای بسته اه دردناکی کشید. حالا به درد سینه ش ، جایی که سوختن گریسش بیشترین اسیب رو زده بود، درد کتف هاش هم اضافه شده بود. فکر نمی کرد بال هایی که دیگه نداشت، انقدر وسلش رو که دیگه حالا بدن خودش به حساب می اومد رو تحت فشار بذاره.
با دست کتفش رو ماساژ داد و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه زمزمه کرد : بدون قرص ها نمی تونم.... خودت می دونی دین
دین جوابی نداد. سکوت طولانی ایمپالا رو پر کرد. دین هنوز ماشین رو روشن نکرده بود.
دین خوب می دونست کس راست میگه. بدون اون قرص ها کس تبدیل به توده ی درهم شکسته ای میشد که به زحمت اسم موجود زنده میشد روش گذاشت.
ولی دین می ترسید... می ترسید روزی برسه که تمام قرص ها و انواع دارو ها نتونن به کس کمک کنن. می ترسید کس رو از دست بده.
ولی می دونست بدون قرص ها قطعا کس رو از دست داده
دین ماشین رو روشن کرد و تمام حرص خودش رو سر جاده های پیچ در پیچ خالی کرد.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙