کس تعداد قوطی های کنسرو باقی مونده رو دوباره شمرد. با اینکه دین ایمپالا رو از مدت ها قبل با مواد غذایی فروشگاه پر نگه داشته بود و ولی حالا بعد از چند هفته چیز زیادی از اونها باقی نمونده بود.
وضع دین چندان خوب نبود. زخمش عفونت کرده بود و در تب میسوخت. تمام شب ناله میکرد و روز ها از شدت درد بیقرار بود. با این حال نمیذاشت کس از مسکن ها چیزی بهش بده.
کس اهی کشید و به زحمت دوباره روی پاهاش ایستاد. دردهاش دوباره داشت زیاد میشد ولی فعلا مهم نبود. حداقل در این درمانگاه متروکه چند تا دارو پیدا میشد تا دردش رو اروم کنه. لازم نبود دین رو بیشتر از این نگران کنه.
کس قوطی کنسرو رو روی میز کنار تخت دین گذاشت و اهسته گفت : بذار اول زخمت رو ببینم.
دین چشم هاش رو باز نکرد. صورت رنگ پریده ش از درد در هم رفته بود. از بین دندون های به هم فشرده گفت : لازم نیست
کس اهمیتی نداد و جلوتر رفت : باید پانسمانش رو عوض کنم وگرنه عفونتش بدتر میشه.
بدون اینکه منتظر جواب دین بمونه شروع به باز کردن پانسمان کرد. پانسمان روی شکم دین با چرک و خون دوباره کاملا خیس شده بود. کس با نگرانی اخمی کرد. با این که اینجا دارو کم نبود ولی نمیدونست کدوم برای دین بهتره. در این مدت زخم دین اصلا بهتر نشده بود. روز به روز دین ضعیف تر و نحیف تر میشد. هر لحظه که میگذشت ، فقط یک قدم مونده بود تا کس تصمیم بگیره و دین رو شفا بده. ولی این کار رو نکرده بود چون چند بار قبلی که سعی کرده بود در موردش حتی حرف بزنه با فریاد ها و ناسزا های دین روبه رو شده بود. دین این رو نمیخواست و کس به تصمیمش احترام میذاشت.
دین چند بار ار درد غر و لند کرد ولی کس اهمیتی نمیداد. وقتی پانسمان رو عوض کرد از جیب شلوارش چند بسته ی جدید قرص بیرون اورد.
کس : این انتی بیوتیک ها رو پیدا کردم. شاید اینها کمک کنه.
دین نیم نگاهی به قرص ها انداخت و دوباره با خستگی خودش رو روی تخت انداخت.
دین : بذارشون همون جا
بعد به سختی سعی کرد بشینه. کس بازوش رو گرفت و بعد قوطی کنسرو رو به دستش داد.
دین چند ثانیه ی طولانی قوطی رو در دستش بررسی کرد. انگار غرق در افکار خودش بود.
کس : چی شده دین؟
دین سری تکون داد. چیزی نبود که کس بتونه حل کنه. هیچکس نمیتونست. قوطی های کنسرو داشت تموم میشد و دین هم متوجه شده بود. این رو از غذا نخوردن های کس حدس زده بود. اوایل میگفت وقتی دین خواب بوده غذا خورده ولی دین هیچ وقتی قوطی های خالی بیشتری در سطل زباله نمیدید. کس به خاطر اون بود که داشت کمتر غذا میخورد. میدونست نگران زخمش هست. اونقدر دین ضعیف شده بود که اگر بهشون حمله میشد هیچ شانسی نداشتند.
با بی میلی قوطی رو باز کرد و مشغول خوردن شد. کس فقط بهش نگاه میکرد.
دین نیم نگاهی به کس انداخت : تو باز هم بدون من غذا خوردی ؟
کس سری تکون داد : فعلا گرسنه نیستم
دین میدونست دروغ میگه. اهی کشید قوطی رو کنار گذاشت و دوباره دراز کشید.
دین : بقیه ی لوبیا ها رو بخور کس. من سیر شدم.
کس : ولی تو...
دین نذاشت حرفش تموم شه. : برام یکم اب بیار تا قرص های جدید رو بخورم. بعدش میخوام بخوابم.
کس جوابی نداد. دین اهسته و با ضعف زمزمه کرد : یه خواب طولانی ... اونقدر طولانی که وقتی بیدار شدم همه چیز تموم شده باشه.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙