قبل از اینکه گروه بعدی زامبی ها سر می رسیدند، همه در ماشین ها سوار شده بودند و در راه برگشت بودند. دین، کس رو سوار ماشین خودش کرده بود و به هیچکس حتی ریزا اجازه نداده بود همراهش بیاد. نمی خواست کس رو در این وضع ببینند.وضع کس اصلا خوب نبود. انگار دوباره به اون روز هایی که در جاده سرگردان بودند برگشته بود.
دین با یک دست، دست کستیل رو محکم نگه داشته بود تا مانع از این بشه که به خودش اسیب بزنه.
نگاهی به صورت رنگ پریده و چشمای مات کس انداخت. صورتش خیس عرق بود. به خودش لعنت فرستاد. نباید ازش میخواست از قدرتاش استفاده کنه.
دین : قرصات کجاست؟
کس بی رمق اشاره ای به جیب شلوارش کرد.
دین : پس چرا نمی خوریش؟
کس جوابی نداد. فقط به سختی نفس نفس میزد و چشمهاش با بی حالی باز و بسته میشد. دین زیر لب ناسزایی فرستاد.
دستش رو در جیب کس برد و جعبه ی قرص ها رو پیدا کرد. سریع بازش کرد و همون طور که حواسش به جاده بود دو تا از قرص ها رو بیرون اورد.
دین: بیا بگیرش!
کس نگاهی قرص های داخل دست دین انداخت : اثری ندارن...
یک لحظه دین حس کرد نمی تونه نفس بکشه : منظورت چیه! بهت میگم بگیرش!
کس سرش رو تکون داد : بیشتر از چیزی که قرار بوده خوردم... بی فایده ست...
دین : چند تا خوردی؟!
کس مکث طولانی کرد : ... شش تا
دین یک لحظه کنترل ماشین از دستش در رفت و به زحمت ماشین رو در جاده نگه داشت.
دین : چی؟! چقدر وقته داری انقدر میخوری ؟
کس : چند روزی هست...
دین پاش رو با حرص روی گاز بیشتر فشار داد : چرا به من چیزی نگفتی؟
کس جوابی نداد. سکوت اونقدر طولانی شد که دین فکر کرد کس از حال رفته. با نگرانی نگاهش رو از جاده گرفت تا کس رو چک کنه
کس اهسته گفت :... کاری از دستت بر نمیاد...
دین دندون هاش رو به هم فشرد. این دروغ بود... دین مطمئن بود این دروغه! امکان نداشت. دین همیشه می تونست کس رو اروم کنه. حتی فکر اینکه نتونه براش غیر قابل تحمل بود.
کس ناله ی خفه ای کرد. توی صندلی ماشین بی قرار بود.
دین دوباره قرص ها رو جلو اورد : بخورشون.
کس : دین...
دین صداش رو بالا برد و با بغض گفت : برام مهم نیست چند تا خوردی! بهت میگم بخورش!
دستای لرزان کس جلو اومد و قرص ها رو گرفت.
چند دقیقه ی طولانی گذشت. کس راست میگفت. قرص ها دیگه اثری نداشتن. با این که مشخص بود کس سعی میکنه صدایی ایجاد نکنه ولی نفس های تند و بریده ش و ناله های خفه ش به قلب دین چنگ میزد.
ولی تیر خلاص برای دین موقعی بود که یک ساعت بعد کس کاملا از زمان و مکان جدا شد و به انوکی شروع به زمزمه کرد.
چقدر وقت بود که کس با این درد سر میکرد و دین نمی دونست؟ چند بار باز هم کس به این حال افتاده بود و کسی بهش نگفته بود؟
میلر !
اون قرار بود مراقب کس باشه! قرار بود دارو هاشو بهش بده تا درد نداشته باشه! ولی به جاش کمک کرده بود تا کس به این هانت بیاد! دین مخصوصا کس رو در هیچکدوم از هانت های اخیر نبرده بود. می دونست کس در شرایط هانت نیست! باید میلر رو درست و حسابی تنبیه میکرد! تقصیر اون بود که کس الان در این وضع بود! و پارکر لعنتی! کس به خاطر اون خودش رو به خطر انداخته بود! حتی بابی وضع کس رو ازش مخفی کرده بود! همه اونها مقصر بودن!
کس دوباره ناله ای کرد و سرش با شیشه ی پنجره برخورد کرد. انگار می خواست از این درد فرار کنه ولی هیچ راهی وجود نداشت. دین بی اختیار بازوش رو دور کس گرفت و اون رو به خودش نزدیک کرد.
بدن پر تنش کس زیر دست هاش شل شد و کس اه عمیقی کشید.
دین بغضش رو فرو داد.
دروغگوی لعنتی. چرا فقط بهش نمیگفت چی ارومش میکنه؟
شاید به خاطر اینکه کس میدونست دین نمیتونه نزدیک بودنش رو تحمل کنه.
ولی برای دین دوری از کس هم درد دیگه ای بود که دین هر ثانیه حسش میکرد. و کس این رو نمیدونست.
اهسته زمزمه کرد : من اینجام.... اروم باش
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙