کمتر از یک ساعت بعد پارکر وحشتزده از خواب پرید. با ترس به اطراف اتاق نگاه میکرد. انگار داشت دنبال چیزی اشنا در اطرافش میگشت.در سمت دیگه ی اتاق به زحمت میتونست کسی رو روی تخت ببینه که انگار خواب بود. کستیل
سعی کرد نفسش رو اروم کنه. کم کم یادش اومد کجاست. چشماش رو بست و سعی کرد روی زمان حال تمرکز کنه. حداقل توی این اتاق تاریک تنها نبود.
صدایی از کنارش زمزمه کرد : کابوس دیدی؟
پارکر با ترس نفس صداداری کشید و خودش رو بیشتر جمع کرد. جوابی نداد. انگار خجالت میکشید کسی اون رو در این وضع ببینه.
بابی دوباره شروع به حرف زدن کرد. این بار صداش ملایم تر بود : منم بابی! اروم باش.
پارکر از بین نفس های تندش زمزمه کرد : متاسفم... نمی خواستم اینجا ...
بابی اخمی کرد : نمی خواستی چی؟
پارکر از جاش بلند شد و نا متعادل به سمت در رفت. فکر نمیکرد این چند روز بی خوابیش باعث بشه انقدر سریع اونجا خوابش ببره. به این بی خوابی ها عادت داشت. فقط میخواست کس رو ببینه تا خیالش راحت بشه، تا حداقل صداها و افکار اشفته در سرش به حد قابل تحمل برگرده
کنار در مکثی کرد و دستی به صورتش کشید : .. متاسفم...
و بدون اینکه منتظر جواب بابی باشه از در بیرون رفت.
***
دین بطری مشروبش رو کناری انداخت و تکیه ش رو از درخت های محوطه ی کمپ گرفت. اون شب هم باز نمی تونست بخوابه. با این که مست بود ولی هنوز به اندازه کافی اروم نبود.
چند روز کس رو ندیده بود و داشت کم کم نگران میشد. با خودش کلنجار میرفت که به سراغش بره. شاید لازم بود بابت اون شب جبران کنه... توضیح بده... هرچی...
با دستای لرزون دهنش رو پاک کرد. این چند روز خیلی با خودش فکرکرده بود. اون شب تند رفته بود. کس کمپ رو به هم نریخته بود. هانتر ها از وقتی که پیش کس میرفتن اعتماد و روحیه بهتری داشتن. شاید باید می ذاشت کس به کارش ادامه بده.
از فکر دیدن کس دوباره قلبش به تپش می افتاد. فکر بوسه های داغ و نوازش پوستش از سر دین بیرون نمی رفت.
دقیقا لحظه ای که داشت تصمیم خودش رو می گرفت تا به سمت کابین بره ، در کابین باز شد و پیکر لاغری در تاریکی با عجله خارج شد. دین شوکه شد. فکر نمیکرد این وقت شب کسی در کابین کس باشه...
با قدم های بلند خودش رو به اون رسوند و از پشت سر یقه ی پسرک رو گرفت و کنار کشید. در فاصله ی کم و نور ضعیف ماه، صورت وحشت زده ش بهتر مشخص بود. پارکر
دین چند ثانیه خشکش زد. پارکر فقط با چشمایی که از ترس گرد شده بود بهش نگاه میکرد و نفس نفس میزد
دین : چه غلطی داری میکنی؟!
پارکر : من ... من ....
دین جلوی پیرهنش رو در چنگ گرفت و محکم تکونش داد : حرف بزن! این وقت شب اون جا چکار می کنی!
پارکر زیر دستاش می لرزید ولی دین اهمیتی نمی داد. توی صورتش داد زد : حرف بزن لعنتی!
⁃ ولش کن دین!
دین سرش رو بالا اورد و کس رو دید که در چهار چوب در بود. کمی تلو تلو می خورد ولی دستش رو به دیوار گرفت و جلو تر اومد : بذار اون بره. کاری باهاش نداشته باش!
خون در رگ های دین می جوشید. اونقدر که نمی فهمید داره چی می بینه. : اینجا دارید چه غلطی می کنید؟!
بابی از پشت سر کس با صندلی چرخدارش جلو اومد : دین تمومش کن!
دین با دیدن بابی حس کرد زیر پاش خالی شده. اینجا چه خبر بود؟
ناله ی بریده ی پارکر توجهش رو جلب کرد. با عصبانیت اون رو به عقب هل داد و رها کرد.
پارکر چند بار روی زمین افتاد و دوباره بلند شد ولی بالاخره به سرعت دوید و از اونجا رفت .
دین با خشم به کس نگاه میکرد :حرف بزن! اینجا چه خبره؟
کس یک قدم دیگه جلو اومد : چیزی نیست که به تو مربوط باشه دین.
دستای دین از خشم می لرزید. هیچ وقت کس این طور گستاخی نکرده بود . از پله ها بالا اومد و خودش رو به کس رسوند جلوی لباسش رو در مشت گرفت : فکر می کردم حرفام توی سرت رفته! انگار اشتباه می کردم...
بابی جلو تر اومد و با صدای بلند داد زد : بس کن دین!
دین نگاه غضبناکش رو به سمت بابی انداخت : که این طور... باشه ...
و با انگشت اشاره ای به هر دو کرد : بعدا حرف میزنیم!
و کس رو هل داد و رفت.
کس چند قدم تلو تلو خورد و فقط به زحمت و با کمک بابی سر پا موند، ولی دین پشتش رو به اون ها کرده بود و درد توی صورت کس رو ندید.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙