کس عروسک سوزن دوزی شده رو در دستهاش گرفت و نگاه طولانی بهش انداخت. چند روز طول کشیده بود تا کاملا تعمیرش کنه.این مدت دستاش مدام میلرزید و سرش گیج میرفت. ولی هرچقدر هم طول میکشید تا چشم های دکمه ای عروسک رو بدوزه و موهای کاموای طلاییش رو بشوره مرتب کنه، مهم نبود. به ایزی قول داده بود براش یه عروسک جدید میاره.
بعد از اون روز دین دیگه بهش سر نزده بود و ناتالی هم چیز زیادی نمیگفت. تنها چیزی که فهمیده بود این بود که ریزا به تمام هانتر ها در مورد داروهایی که از انبار کم میشه گفته و حالا دین باید جواب بده. به نظر می اومد قدرت دین به عنوان رئیس کمپ به شدت متزلزل بود.
تمام این اتفاقات به خاطر وجود اون رخ میداد. ولی چیز زیادی نمونده بود. به زودی همه چیز در کمپ وضع بهتری پیدا میکرد.
کس اهی کشید و به زحمت روی پاهاش ایستاد.
نمیدونست ایزی روز ها کجا میره. شاید پیش پدرش مارکوس به زمین کشاورزی میرفت. شاید هم جایی دیگه ای سرگرم بود. ولی مدتی بود که به کابین کس نمی اومد.
عروسک رو روی لبه ی پنجره کنار شمع های بلند و کوتاه گذاشت و سمت بطری الکل رفت. منتظر میموند تا ایزی دوباره به کابینش می اومد تا بازی کنه. تا اون موقع عروسک رو براش نگه میداشت.
نمیدونست چقدر دیگه فرصت داره. ولی میدونست زمان زیادی نمونده بود. نمیترسید. این مدت به جز مشکل اضافه و حالا هم شایعه و بدنامی برای کسانی که دوستشون داشت، چیز دیگه ای نبود. فقط میخواست اخرین کار های انجام نشده ش رو مرتب کنه.
هنوز چند جرعه از الکلش رو نچشیده بود که صدای در بلند شد : اقای فرشته؟ لطفا در رو باز کن منم ایزی!
لبخند روی لب های کس نشست. بطری و لیوان رو در کمدش مخفی کرد و با تمام سرعت ممکن به سمت در رفت
کس: ایزی!
ایزی با باز شدن در جلو پرید و پاهای کس رو بغل کرد : خیلی دلم تنگ شده بود! فکر کردم دیگه هیچ وقت نمیبینمت!
کس دستش رو گرفت و دخترک رو داخل اورد. با نگرانی به چشمای پر اشکش نگاه کرد : برای چی!؟
ایزی هق هق کرد : چون پاپا دیگه اجازه نمیده به دیدنت بیام !
صورت کس در هم رفت. حدس میزد علت چیه. سعی کرد لبخندی بزنه : ناراحت نباش! قولمون که یادت نرفته!
ایزی از بین اشک هاش لبخند پرهیجانی زد : یادم نمیره! فرشته ها مراقب منن! درست مثل تو که من رو نجات دادی اقای فرشته.
کس لبخندی زد. بعد از هانتی که در اون ایزی رو نجات داده بودند ، ایزی مدام اون رو توی بازی هاش به این اسم صدا میکرد.
کس هر بار لبخند میزد و همراه ایزی بازی میکرد. ولی هر بار چیزی در قلبش میشکست و از بین ترک ها فرو میریخت. ایزی نمیدونست این حرف یاد اور چه زخمی بود و کس هم هرگز نمیخواست بفهمه.
کس عروسکی که در طاقچه گذاشته بود رو پایین اورد و به دست دخترک داد. در صداش غم خاصی بود : یادگاری نگهش دار.
چشمای ایزی برق زد و دو دستی عروسک رو گرفت : برای من؟
کس: البته! دوستش داری؟
ایزی بلند داد زد : خیلی عالیه! عاشقشم!
کس لبخندی زد و اهسته موهای ایزی رو کنار زد : حالا دختر خوبی باش و زود برگرد.
صدایی از بیرون به گوش رسید: ایزی!؟ ایزی دخترم کجایی!؟
ایزی با نگرانی به سمت در نگاه کرد : پاپا!
کس: نگران نباش، من باهاش صحبت میکنم
کس به سمت در رفت و اونو باز کرد. به محض باز شدن در مارکوس جلو اومد و کس رو از یقه گرفت: دختر من کجاست؟
ایزی جیغ زد و از ترس شروع به گریه کرد. کس با تعجب به مارکوس نگاه میکرد. با شنیدن صدای گریه ی دختر کوچولوش، مارکوس کس رو عقب هل داد و با عجله داخل اومد. با دیدن ایزی که گوشه ی کابین گریه میکرد جلو دوید و دخترش رو در اغوش گرفت : ایزی عزیزم! بهت اسیبی زد؟ بهت گفتم دیگه اینجا نیا!
ایزی هق هق میکرد و ترسیده و بریده پدرش رو صدا میکرد: نه پاپا!
مارکوس : دیگه هیچ وقت اینجا نیا فهمیدی؟
مارکوس ایزی رو بغل کرد و از کابین بیرون برد. قبل از رفتن چرخید و در چشمهای بهت زده ی کس با خشم خیره شد: دیگه حق نداری به دخترم نزدیک بشی! وگرنه کاری میکنم که کل این کمپ از وجود بی مصرفت خلاص بشه!
ایزی همچنان گریه میکرد و نگاهش رو از کس نمیگرفت. مارکوس تنه ای به کس زد و با عجله بیرون رفت.
وقتی چند دقیقه از رفتن اونها گذشت کس کم کم دوباره به خودش اومد. کنار در روی زمین نشسته بود. کمی دور تر روی زمین خیس و شل هایی که بارندگی اخیر ایجاد کرده بود، عروسک ایزی کثیف و لگد شده افتاده بود.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙