مارک از دیدنشون خیلی خوشحال شده بود. ظاهرا اونا هم بد جوری به دارو احتیاج داشتند.
مارک جلو تر از اون ها در راهرو حرکت میکرد. به جلوی در یکی از اتاق ها که رسید ایستاد و در رو باز کرد : این اتاق رو برای شما دو نفر اماده کردیم. عذر می خوام انقدر اشفته هست. اینجا انبار بوده. افراد زیادی در این مدت نجات دادیم. فکر کنم کم کم باید یه پناهگاه دیگه هم پیدا کنیم.
دین سری تکون داد و لبخند زد. این که مارک خودش به شخصه اومده بود و اتاق رو نشونشون میداد به خاطر احترامی بود که براشون قائل بود.
پناهگاهی که مارک برای افرادی که پیدا می کردند ساخته بود از هر نظر عالی بود. دیوار های بتونی قوی و پنجره های حفاظ دار مدرسه از ورود زامبی ها به راحتی جلوگیری میکرد. تغییراتی که هانتر ها در اون جا ایجاد کرده بودند هم خیلی هوشمندانه بود. مارک داشت خوب کارش رو انجام میداد.
دین دست مارک رو فشرد: ممنونم بابت این که اینجا رو برامون اماده کردید. احتیاجی به این کار نبود
مارک لبخندی زد و دستی در موهای جو گندمیش کشید : کمترین کاریه که می تونستیم بکنیم. ما به شما دو نفر مدیونیم. و البته بابی. بهتره استراحت کنید. می دونم سفر طولانی داشتید. فردا حرکت می کنیم.
دین سری به نشونه ی تشکر تکون داد و مارک رفت .
کس روی یکی از کاناپه ها نشست و جعبه ی قرصش رو بیرون اورد. دین با دقت تعداد قرص هایی که کس می خورد رو شمرد. سه تا. نگاهش بعد روی صورت کس متمرکز شد و بدون حرف سوال کرد.
کس اهی کشید و سرش رو تکون داد : مثل همیشه ست ...
بعد چشماش رو بست و به پشتی تکیه داد.
دین ملافی از روی تخت برداشت و سمت کس رفت. ملاف رو دورش کشید و بعد شونه های کس رو گرفت و وادارش کرد روی کاناپه دراز بکشه . کس چشماش رو باز کرد و با تعجب به دین نگاه کرد. دین داشت بند بوت هاش رو باز میکرد و یکی یکی درشون می اورد.
کس با صدای اهسته گفت: شاید درب و داغون و شکسته باشم ... ولی از پس کفش هام بر میام دین.
دین جوابی نداد. کفش های کس رو جفت کرد و کنار گذاشت. بدون اینکه به کس نگاه کنه سمت در رفت و گفت : از این فرصت استفاده کن و سعی کن استراحت کنی. می رم یه چیزی برای خوردن پیدا کنم.
کس لبخندی کمرنگی زد . می خواست تشکر کنه ولی دین رفته بود.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙