دین تمام شب کستیل رو در اغوش نگه داشت. بدن کستیل کاملا به سینه ش تکیه داشت و دست های دین به دور کس حلقه زده بود. جرات نداشت دوباره کس رو روی تخت بخوابونه. هر بار، اون سرفه های لعنتی دوباره شروع میشد و نفس کس رو بند می اورد. برای همین همون طور نشسته، کس رو نگه داشته بود و مواظب بود ماسک از روی دهانش نیوفته .با این که خون روی صورت کس رو پاک کرده بود ولی سرفه های شدیدش تمام لباس و تخت رو خونی کرده بود. ولی دین اهمیتی نمی داد. بین تمام ملافه های خونی نشسته بود و فقط کس رو بین بازو هاش گرفته بود.
انگار کس تنها چیزی بود که در تمام این دنیا براش مهم بود و لحظه ای نمی تونست ازش جدا بشه.
سر دین با خستگی روی شونه ی کس بود. اون قدر نزدیک، می تونست نفس های تند کس رو بشمره و این براش ارامش بخش بود. قلب کس تند و بی قرار زیر دست هاش می تپید و هر لحظه بهش یاد اوری میکرد کس هنوز زنده ست.
اهسته زمزمه کرد : کس ... با خودت چکار کردی.... کس... چرا...
ناگهان حس کرد در اتاق تنها نیست. بدون این که سرش رو بالا بیاره چشماش رو باز کرد با دقت گوش داد. کسی در گوشه ی تاریک کابین ایستاده بود و اهسته می خندید.
صدای خنده چقدر اشنا بود. ولی در عین حال حس غریبی داشت.
دین پرسید : کی اونجاست؟
کسی جوابی نداد. بی خوابی و استرس به سرش زده بود. حتما همین بود.
کمی بعد دوباره صدای خنده بلند تر به گوش رسید.
دین سرش رو بالا اورد و پیکری رو دید که از سایه ها کمی جلو اومد. صورتش هنوز مشخص نبود.
کس رو محکم تر نگه داشت و دوباره پرسید : کی هستی؟!
این بار پیکر کمی جلو تر اومد و در نور ابی ماه صورتش اشکار شد.
دین نفس صداداری کشید.
لوسیفر !
لوسیفر پوزخندی زد. لب های سم با اون خنده ی زشت کشیده شد و حالتی به صورتش داد که دین هرگز از برادرش به یاد نمی اورد.
لوسیفر نگاهی به کس انداخت : پس بالاخره اون فرشته ی احمق کار خودش رو کرد .
دین حس کرد نفس کشیدن یادش رفته : ... چی ؟
لوسیفر با سر اشاره ای به بدن بی حرکت کس کرد : از گریسش استفاده کرد. باورم نمیشه انقدر احمق باشه! هرچند کستیل همیشه یک دنده و کله شق بود. ولی این کارش...!
لوسیفر به تمسخر سری به تاسف تکون داد و نوچ نوچ کرد.
دین کاملا شوکه بود. لوسیفر اینجا بود و اون بی دفاع جلوش نشسته بود. نگاه مرگبار لوسیفر روی کس ثابت بود و مو رو بر تن دین سیخ میکرد. کاری ازش بر نمی اومد. حتی نمی تونست از خودش دفاع کنه چه برسه از کس...
دین باید وقت می خرید تا فکری کنه: چطور اینجا رو پیدا کردی؟ اینجا طلسم شده!
لوسیفر قهقه ای زد : سگ دست اموز احمقت! اون جای شما رو لو داد! فکر کنم وقتی از گریسش اونطور استفاده میکرد به این فکر نکرد که انفجار گریسش در تمام زمین موج می زنه؟
دین نگاهی به کس که همچنان بیهوش بود انداخت .
لوسیفر لبخند زشت کوچکی زد و جلو خم شد : خیلی نگرانشی مگه نه؟ اگر حالت رو بهتر می کنه، باید بگم الان دیگه درد نمیکشه... یا بهتره بگم، تا وقتی که کنارشی درد رو حس نمی کنه...
دین حس کرد قلبش فشرده شد. کس رو محکمتر گرفت. ولی میدونست هیچ شانسی در برابر لوسیفر نداره: چی می خوای بگی؟ برای چی اینجایی؟
لوسیفر با لحن شیرینی گفت : می خواستم یکم باهات حرف بزنم... سم می خواست تو رو ببینه و من می خواستم بهش نشون بدم چطور زود فراموشش کردی و با اون فرشته سرگرم عشقبازی هستی... میدونی سم چی ازت می خواد؟ این که دیگه صداش نکنی. این که راحتش بذاری و مدام اسمش رو توی دعا هات به زبون نیاری.
دین با صدای از ته گلو گفت : ... نـ نه...
لوسیفر : با این وضعی که از فرشته ت می بینم دیگه چیز زیادی دووم نمی یاره. بعد از مردنش شاید یکم سخت تر پیدات کنم دین. ولی یادت باشه، شیاطینم تو و افراد احمق کمپت رو زیر نظر دارن! پس مراقب باش!
***
دین با فریاد کوتاهی از خواب پرید. با وحشت به اطراف اتاق نگاه میکرد و منتظر بود لوسیفر هنوز اونجا باشه. نمیدونست چی کابوسه و چی واقعیت. حس میکرد نمی تونه حتی نفس بکشه! باید بیرون می رفت ! باید سعی میکرد اکسیژن به ریه های در حال سوختنش برسونه.
کستیل هنوز بیهوش در بین بازو هاش بود. با بدنی لرزان و خیس عرق کس رو به تخت تکیه داد و از تخت دور شد. پاهاش توان تحمل وزنش رو نداشت. گیج بود و چشم هاش سیاهی میرفت.
در کابین رو باز کرد و هوای سرد شب به صورتش خورد. ولی هنوز نمی تونست نفس بکشه. هر چه تقلا میکرد بی فایده بود. روی پله ها سر خورد و پایین افتاد. بغض سنگینی سینه ش رو له میکرد و نمی ذاشت نفس بکشه.
سم !
سم اینجا بود!
سم رو دیده بود!
سم زنده بود و حتی نتونسته بود باهاش حرف بزنه.
چهار دست و پا روی زمین افتاد و بالاخره بغضش شکست. سخت و بی صدا هق هق میکرد جوری که نفس کم می اورد. اونقدر فشار سنگینی روی شونه هاش حس میکرد که نمی تونست از جا بلند شه.
شکسته بود.
ارزو می کرد کاش می مرد. کاش این درد تمام میشد. کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بود....
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙