Part 19

313 51 2
                                    


بابی مدام هانت جدیدی براشون پیدا میکرد . دنیا در حال فروپاشی بود و اصلا تعجبی نداشت که موجودات دیگه حالا به اسون ترین طعمه شون یعنی انسان ها حمله میکردند از موقعیت می خواستند استفاده کنند.

اخبار پشت سر هم از شهر هایی میگفت که توسط انبوهی از زامبی ها اشغال شده بودند. دولت های محلی یکی یکی سقوط میکردند و بشریت به انقراض نزدیکتر میشد.

رفتن دنبال هانت و کشتن زامبی ها برای دین راهی بود تا خشم و درد و حس درماندگیش رو سر اون هیولا ها خالی کنه. یک جا نشستن دیووانه ش میکرد.

لوسیفر اون بیرون داشت روز به روز بیشتر قدرت میگرفت و اون و کس از پس تمام کروتون ها بر نمی اومدن. ولی دین حالا نگرانی دیگه ای هم داشت.

دارویی که از ناتالی گرفته بودند داشت کم کم تموم میشد و دین باید دوباره به فکر پیدا کردن قرص می افتاد. دوست نداشت دوباره اون قرص ها رو دست کس ببینه. می خواست هر بار فقط خودش به کس قرص بده. نمی خواست زیاد تر از چیزی که لازم داره بخوره.

از این که کس به این قرص ها و دارو ها وابسته بود  متنفر بود. خودش این قرص ها رو به کس داده بود ولی هیچ چاره ای وجود نبود. کس بدون اون ها نمی تونست.

لازم نبود به کس نگاه کنه. کس دقیقا در همون حالت چند لحظه پیش بود. در واقع کس چند ساعتی بود که تکون نخورده بود. دین می دونست که خواب نیست.

بدون اینکه به کس نگاه کنه شروع به حرف زدن کرد : بابی ادرس یه انبار رو داده. به نظر میاد دست نخورده باشه. فردا به اون سمت حرکت می کنیم. باید دارو بیشتر ذخیره کنیم.

کس سرش رو به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بود و فقط هوومی گفت. دوباره درد داشت. ولی دین فقط به حدی از دارو بهش می داد که سر پا نگهش داره. می ترسید دارو تموم شه و ...

مدام از این می ترسید که اگر روزی اون قرص های لعنتی رو نتونه برای کس پیدا کنه چی میشه. البته اگر تا اون موقع زنده مونده باشند...

دین اهنگ رو کمی بلند تر کرد. شاید اینطوری اون افکار ترسناک ساکت میشدند.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now