بعد از اون شب، کس خیلی کمتر دین رو میدید. بیشتر اوقات در کابین ریزا بود و هر بار به هانت می رفتن ریزا در تیمش بود.نگاه های ریزا ازارش میداد. نمی دونست علتش چیه. شاید دین در زمان های خصوصیشون چیزی در موردش گفته بود؟ یا شاید ریزا حس میکرد که چیزی بین اون دو هست؟ ولی هر بار که با هم رو به رو میشدن کس حس ناراحت کننده ای داشت.
مدام به این فکر میکرد که دین شب ها کنار ریزا می خوابه و اون رو در اغوش میگیره. به این فکر میکرد که دین کنار اون خوشحاله ... شاید این حس حسادت بود...
کس شب ها به سختی می خوابید. دردش تا صبح اروم نمی شد. و صبح دیدن دین و ریزا درد جدید از نوعی دیگه بود که قلبش رو بار ها هزار تکه میکرد.
***
کس روی سقف کابینش نشسته بود و به ستاره ها نگاه میکرد. باد سردی به صورتش می خورد و ذهنش رو به جاهای دیگه می برد. یا شاید فقط تاثیر دارو ها بود....
صدایی از پشت سرش باعث شد شوکه بشه : داری چکار میکنی؟
کس برگشت و دین رو دید که پشت سرش ایستاده بود. صورتش فقط با نور ماه روشن بود ولی کس میدید که اخم ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود.
کس دوباره پشتش رو به دین کرد : به ستاره ها نگاه می کنم.
دین : بیرون سرده
کس : مهم نیست.
دین : نمی خوام مریض بشی.
کس مکثی کرد و به سمت دین نگاهی انداخت : نه دین ... برات مهم نیست...
دین جلو اومد و کس رو از بازو گرفت و کشید تا روی پاهاش بایسته : تو ... تو نمی دونی چه حسی دارم ...
کس واکنشی نشون نداد. گذاشت دین اون رو سمت خودش بکشه : همون حسی که به ریزا داری؟
دین کس رو هل داد. کس یک قدم به عقب تلو تلو خورد ولی دوباره سر جاش ایستاد و به چشمای دین نگاه کرد. مشخص بود که دین مست هست. مثل هر شب.
دین : دیگه هیچ وقت ... هیچ وقت در مورد این نمیخوام بشنوم!
کس به دین نگاه کرد. دستاش می لرزید و نفس نفس میزد. صورتش از خشم قرمز و ترسناک شده بود. یک لحظه فکر کرد شاید دین بابت این حرف به صورتش سیلی بزنه ولی به جای اون دین دو طرف صورتش رو گرفت و به سمت لبهاش حمله کرد.
کس نمی تونست مقاومت کنه. نمی تونست با چیزی که چند هفته در حسرتش می سوخت همراهی نکنه. دستهای دین زیر پیرهنش رفته بود و پوستش رو لمس می کرد. و کس بیش از حد دلتنگ این بود. دستای دین گرم و قوی بود؛ تمام چیزی که بدن سرد و خسته ش بهش احتیاج داشت. اه عمیقی کشید. بغض دردناکی گلوش رو میفشرد. میدونست که هرلحظه، ممکنه لحظه ی اخر باشه. از لحظه ای که دین ترکش میکرد متنفر بود. لحظه ای بود که دوباره از نو میشکست. وحشت اون لحظه حتی نمیذاشت از همین بوسه های گذرا لذت ببره...
در همون حالی دین دست از لمس بدن کس بر نمی داشت به اتاق برگشته بودند. حالا در خلوت و تاریکی اتاق ، لازم نبود ناله های پر از لذتشون رو مخفی کنن. دین کس رو به دیوار کوبید و وحشیانه به لب هاش حمله کرد. روی گردنش رد بوسه ها یکی یکی کبود میشد و کس بیشتر و بیشتر ناله میکرد.
دین پیرهن کس رو بیرون اورد. حالا دسترسی کامل به بدنش داشت. روی سینه ی کس رد زخم های قدیمی رو زیر انگشتاش لمس می کرد . تک تک اون زخم ها رو بوسید و نوازش کرد. کس مدام اسمش رو زمزمه میکرد می کرد و این دین رو بدجوری داغ کرده بود.
مدت ها بود اینطوری به کس نزدیک نشده بود. مدت ها بود با خودش کلنجار میرفت. ولی امشب دیگه هیچ چیزی براش مهم نبود. تنها چیزی که الان می خواست کس بود که بین بازو هاش و دیوار به دام انداخته بود و لب های داغش بود که روی لبهاش حس میکرد.
***
مثل تمام شب هایی که در موتل های درب و داغون روی تخت های پوسیده کس رو در اغوش می گرفت، دین کس رو محکم تر از همیشه به سینه ش فشرد.
با یاد اوری اون شب ها بغض گلوی کس رو گرفت . چقدر در حسرت همین اغوش، شب ها رو با درد زجر اورش به صبح رسونده بود. ولی امشب دین کنارش بود.
دین دستش رو روی سینه ی کس کشید و مست و خواب الود زمزمه کرد : بهت احتیاج دارم کس... خیلی زیاد...
نفس های کس به شماره افتاده بود. قلبش تند میزد. میدونست چیزی تا لحظه ی رفتن دین نمونده. دست دین رو در دستش فشرد . ارزو میکرد کاش صبح وقتی اثر الکل ها از بین میرفت هم دین همین حسو میداشت. کاش دین وقتی مست نبود هم به سراغش می اومد.
بیش از هر چیزی در تمام دنیا دین رو دوست داشت. ولی می دونست تمام این عشق هم نمی تونه چیزی که از دست رفته رو جبران کنه و دین رو کنارش نگه داره.
بغضش رو فرو داد و چشمانش رو که اشک در اونها حلقه زده بود به هم فشرد. با خودش فکر کرد، حداقل میتونه این رو به دین بده. حداقل این همخوابی ها دین رو اروم میکنه و همین برای کس کافی بود تا حس کنه وجودش کاملا بی ارزش نبوده.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙