بعد از یک هفته نه کس و نه دین هیچ کدوم هنوز مثل قبل از این هانت نبودند. زخم دین خیلی بهتر شده بود ولی کس مدام نگران بود که دین هنوز اماده ی رفتن به جهنم اون بیرون نیست. و دین با این که در موردش حرف نمی زد ، می دونست باید باز هم قبل از رفتن به یک هانت دیگه به کس فرصت بده تا بهتر بشه.
ولی به اندازه کافی اونجا استراحت کرده بودند. هرچه زمان بیشتری میگذشت دین بی قرار تر میشد. دنیا اون بیرون هر روز بیشتر و بیشتر از هم فرو می پاشید و دین نمی تونست دست روی دست بذاره.حالا که لوسیفر پوسته ی واقعی خودش رو به چنگ اورده بود و قدرت کامل کروتون ها و شیاطین رو به دست گرفته بود دیگه چیزی جلوش رو نمی گرفت.
شاید فقط یک چیز می تونست جلوش رو بگیره.
چند مدت بود که دین به این فکر میکرد. نمی خواست باور کنه که واقعا داره به عنوان یکی از راه های نجاتشون به این فکر میکنه ولی هرچه بیشتر می گذشت بیشتر مطمئن میشد که راه دیگه ای وجود نداره.
حتی فکر اون هم دیوانه ش میکرد.
باید دنبال کلت میگشت. باید سم رو ... نه سم نه... سم خیلی وقت بود که ... باید لوسیفر رو میکشت.
این نقشه تقریبا غیر ممکن بود. خودش هم اینو میدونست. چطور باید به لوسیفر، یک ارک انجل اونقدر نزدیک میشد که با شلیک گلوله اون رو بکشه قبل از اینکه با یک حرکت دست اون کشته بشه
نقشه بهتری وجود نداشت. ولی حتی از فکر کردن به این کار هم حس میکرد قلبش از تپش می ایسته
قبل از رفتن مارک به دیدنش اومد : پس تصمیم خودتو گرفتی و امروز دارید از اینجا میرید؟
دین : درسته. اون بیرون هنوز کارهایی هست که باید انجام بدیم.
مارک : میتونم چند تا از هانتر هامو همراهت بفرستم. اینطوری شانس بهتری داری.
دین: ممنونم. ولی من و کس از پسش بر میایم.
مارک اخمی کرد و به جایی که کس اهسته و کمی بیرمق داشت وسایل خودش و دین رو جمع میکرد نگاهی انداخت. با ترید رو به دین کرد : شاید بهتر باشه دوستت پیش ما یکم بیشتر بمونه. ازش مراقبت میکنیم تا برگردی. عذر میخوام قصد دخالت ندارم دین، ولی به نظر نمیاد دوستت اماده ی رفتن به اون دنیای بیرون باشه.
دین دندون هاش رو به هم فشرد و سعی کرد حرف تندی نزنه. اگر با خودش روراست بود اعتراف میکرد که مارک راست میگفت. کس و حتی خودش ، هنوز به استراحت نیاز داشتن. ولی بیشتر از این نمیتونست وقت رو هدر بده.
نمی تونست بدون کس ادامه بده. کس تنها چیزی بود که باعث میشد دووم بیاره و دیوانه نشه. از کس نپرسیده بود می خواد در کمپ بمونه یا نه. می دونست جوابش چیه.
دین : ممنونم ازت مارک. بابت پذیرایی از ما و کمک هایی که کردید. ولی من و کس باید با هم بریم.
مارک سری تکون داد: نه دین ما از شما ممنونیم. اگر به خاطر شما نبود الان همه مرده بودیم. به هر حال هرجور خودت میدنی. ولی در های این پناهگاه همیشه به روی شما باز هست.
دین دست مارک رو گرفت و تکون داد : ممنونم. امیدوارم باز هم همدیگرو ببینیم.
مارک لبخندی زد : امیدوارم.
بعد از رفتن مارک، دین به سمت کس چرخید و با صدای بلند تری گفت : یالا کس اماده ای؟
کس کیف های سنگین پر از اسلحه و خنجر و دشنه و گلوله رو روی شونه ش انداخت و به سمت دین اومد : من اماده م
وقتی دین دید کس زیر سنگینی کیف ها به سختی راه میره جلو رفت و کیف ها رو از کس گرفت. کس لبخند کمرنگی زد. ته قلبش با احساس خوشایندی گرم شد
دین به صورت کس نگاه نمی کرد : نباید معطل کنیم. بابی یه سر نخ جدید پیدا کرده.
ESTÁS LEYENDO
This Is How It Ends
Fanficکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙