دین ایمپالا رو با اخرین سرعت می روند. مشخص بود که هنوز عصبی هست ولی کس اهمیتی نمیداد. دین هر چقدر می خواست می تونست عصبی باشه ولی این کار باید انجام میشد.کس با گوشه ی استینش خونی که هنوز از کنار لبش می چکید رو پاک کرد و صورتش از درد در هم رفت.
دین از زیر چشم نگاهی کرد ولی چیزی نگفت. فقط فرمون رو محکم تر چنگ زد.
سکوت طولانی بود. کس اهسته گفت : خیلی وقت از سفر های جاده ایمون با هم میگذره ...
دین جوابی نداد. صورتش با اخم در هم رفته بود و فقط به جلو نگاه میکرد.
کس ادامه داد : دلم تنگ شده بود...
دین پوزخند تلخی زد : ولی من نه!
کس سری تکون داد و اهی کشید : می دونم.
دین نیم نگاهی به کس انداخت. اینجا کنار کس در ایمپالا نشستن فقط یک چیز رو براش یاداوری میکرد . شب و روز هایی که کس از درد ناله می کرد و دین هیچ کاری ازش بر نمی اومد. حس بیچارگی و ترس اون روزها چیزی نبود که بخواد تکرارش کنه.
دین با همون لحن ادامه داد : اصلا چی از اون روز ها و شب ها یادت هست ؟ چه می فهمی چقدر سخت بود! این من بودم که تمام مدت رانندگی میکردم و نگران بودم به موقع نتونم قرص هات رو پیدا کنم!
کس نگاه طولانی به دین انداخت و اهی کشید. بغض گلوش رو میفشرد: دست های گرم و لمس های محبت امیز رو یادم میاد... یادم میاد شب ها در اغوش گرفته میشدم ... یادم میاد وقتی قرص ها کم بودن چطور زمزمه ی اهنگ ها باعث میشد درد رو فراموش کنم...
کس دوباره ساکت شد و گوشه ی لبش رو چک کرد. خونریزی متوقف شده بود. ولی زخمی که روی قلبش داشت هیچ وقت خوب نمی شد.
جعبه قرصش رو بیرون اورد. حالا که دین رانندگی میکرد شاید می تونست یکم استراحت کنه و این درد لعنتی رو یکم اروم کنه.
دین متوجه شد که کس مردد به قوطی قرص هاش نگاه میکنه با تمسخر گفت : چرا نمی خوری؟ می ترسی تا بخوابی برگردم کمپ؟
کس سه تا از قرص ها رو کف دستش ریخت و در دهانش انداخت : نه. ولی می دونم بهش فکر می کنی.
دین برای هزارمین بار از خودش متنفر بود. کس اون رو خوب می شناخت. بهتر از هر کسی دیگه. و هنوز بعد از تمام کار هایی که کرده بود هنوز کنارش مونده بود. قرار نبود به اینجا برسن. هیچ وقت نمی خواست اون و کس در این وضع قرار بگیرن.
بابی راست میگفت. اون کس رو نابود کرده بود و حالا هیچ کاری از دستش ساخته نبود
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙