Part 27

318 50 10
                                    

دین اون شب به اتاقشون بر نگشت و کس تا صبح بیدار منتظرش بود . درد بدی در سینه ش میپیچید. دردی که هر بار از دین دور بود شدت میگرفت و امشب بیشتر از هر شب دیگه ازارش میداد.

کس می دونست دقیقا علتش چیه.

شاید خودخواهانه بود. ولی دست خودش نبود. حتی فکر اینکه دین کجاست هم هر لحظه از درون اون رو میشکست

وقتی صبح دین برگشت سرحال تر از دیروز به نظر می رسید. دیگه عصبانی نبود و معلوم بود خوب استراحت کرده. کس حدس میزد شب قبل کجا بوده. می تونست حسش کنه. ولی در این باره نمی خواست چیزی به دین بگه.

دین جعبه بیسکویتی روی کاناپه برای کس انداخت : زود بیدار شدی.

کس اصلا نخوابیده بود ولی چیزی نگفت. جعبه رو برداشت و بررسیش کرد : مرسی

دین به صورت کس نگاه نمیکرد. کس حس میکرد هنوز از بحث دیشب ناراحته.

دین : مارک و افرادش دوباره یک جلسه ی دیگه دارن. ازم خواستن که اونجا باشم. نمی دونم کی برمیگردم منتظرم نمون.

کس : لازم نیست من اونجا باشم؟ شاید بتونم کمکی کنم.

دین سری تکون داد : نه اینطوری فقط سوالات و شایعه های بیشتری ایجاد میشه. نمی تونم بهشون توضیح بدم که یه فرشته بودی

چیزی در سینه ی کس فشرده شد : متوجه م

دین : نمی دونم چقدر کارم طول بکشه. اگر گرسنه بودی برو به اشپز خونه غذاتو بگیر

کس سری تکون داد و دین دوباره از اتاق رفت

***

کس نمی خواست به اشپزخانه بره. نمی خواست تصادفی با ریزا رو به رو بشه. حس عجیبی داشت. حسی بین عصبانیت و غم و کلافگی. می خواست با ریزا حرف بزنه ولی می دونست مشکل اون نیست.

مشکل خودش بود. به دین حق میداد.

دین دیگه شب ها به اتاق نمی اومد یا نزدیک صبح برمیگشت. و هر روز کس با این افکار کلنجار میرفت. گه گاهی راهرو ها و محوطه ی مدرسه ای که پناهگاهشون شده بود رو طی میکرد و به نگاه های عجیب هانتر ها بی توجه بود.

اون روز اونقدر در افکار خودش بود که متوجه نشد کی هوا تاریک شده بود. داشت به ستاره هایی که یکی یکی پدیدار می شدند نگاه میکرد که صدای اشنای دین رو از پشت سرش شنید.

دین : این بالا چه غلطی می کنی؟

صدای دین یکم از نفس افتاده به نظر میرسید. انگار که مسیری رو دویده باشه. کس برگشت و به سمت دین و بعد به اطراف نگاه کرد. یادش نمی اومد کی روی پشت بام مدرسه اومده بود .

دین با صدای بلند تری گفت : با تو هستم کس ! چرا اینجا اومدی؟

کس چند بار پلک زد تا تمرکز کنه: ...نمی دونم..

دین بازوش رو گرفت و به زور از جاش بلندش کرد : کلی دنبالت گشتم ! دیگه بدون خبر جایی نرو. و در ضمن...

دین نگاه نگرانی به لبه ی پرتگاه که فاصله ی خیلی کمی با جایی که کس نشسته بود داشت کرد و ادامه داد :... دیگه هیچ وقت روی پشت بوم نیا.

کس جوابی نداد. از بین انگشت های شلش جعبه ی قرصش روی زمین افتاد.  دین با صدای برخوردش با زمین مکثی کرد. خم شد و جعبه رو برداشت. بعد با ترس و عصبانیت سمت کس برگشت : جعبه خالیه !

کس جوابی نداد. نگاهش کمی گیج بود و این دین رو بیشتر می ترسوند

دین دو سمت بازو های کس رو گرفت و تکون داد: چند تا خوردی ؟

کس اخمی کرد. تلاش میکرد بیاد بیاره : ... یادم نیست...

دین ناسزایی گفت و جعبه رو در جیبش مخفی کرد : لعنت کس! داری چکار می کنی؟

بازوی کس رو گرفت و اون رو به سمت در راه پله برد.

کس اهسته گفت : ... متاسفم...

دین : هیچی نگو... نمی خوام بشنوم! فقط سریع راه برو!

کس تمام اون جعبه قرص لعنتی رو خالی کرده بود. باید می فهمید چند تا توش بوده. و از همه مهم تر اینکه چند جعبه ی دیگه براشون مونده بود.

دین در دلش ناسزا فرستاد. میدونست چرا کس اینطور بهم ریخته. ولی چکار میتونست بکنه؟

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now