کلبه ی ناتالی کوچک ولی تمیز بود. نور کمی داخل کلبه رو روشن کرده بود و بوی عود کمی بیش از حد به مشام میرسیدناتالی به تخت کوچکی گوشه ی اتاق اشاره کرد : بذارش روی اون .
دین کمک کرد و کس رو روی تخت دراز کرد. کس بلافاصله در خودش جمع شد.
دین با نگرانی دنبال ناتالی به سمت دیگه ی اتاق رفت : می تونی کاری براش بکنی؟
ناتالی نیم نگاهی به دین انداخت : شاید. اول بگو، اون چیه؟
دین اخمی کرد : منظورت چیه؟
ناتالی : خودت خوب میدونی. سوالم واضحه. اون چیه؟
دین دندون هاش رو بهم فشرد. از لحن ناتالی اصلا خوشش نمی اومد. اگر بهش نیاز نداشتن الان چند جمله ی ابدار نثارش کرده بود.
ولی بعد دین به فکر فرو رفت. جواب سوال رو نمی دونست. کس انسان نبود. ولی فرشته هم نبود. مکث طولانی کرد : کس ... اون قبلا فرشته بود ...
چشم های ناتالی با تعجب و ناباوری گشاد شد : فرشته ؟ هووم. چطور یه فرشته رو وادار کردی توی این جهنم دره بمونه؟
و بعد تک خنده ای زد.دین دست هاش رو مشت کرد. اصلا تحمل این حرف ها رو نداشت. می خواست حرفی بزنه که صدای کس رو شنید
کس زمزمه کرد : منو وادار نکرده... خودم موندم...
دین با عجله به سمت صدا برگشت و کس رو دید که با دست به دیوار تکیه داده و با وجود رنگ پریده ی صورتش ، با چشم های نافذ مستقیم به ناتالی نگاه میکرد. صورتش با اخم در هم کشیده شده بود
دین سریع سمت کس رفت و بازوش رو گرفت : چرا بلند شدی کس؟
به زحمت دوباره کس به سمت تخت برد. چند بار نزدیک بود بیوفته که به سختی گرفتش. بدن کس می لرزید و زانو هاش دیگه تحمل وزنش رو نداشت. میدونست درد زیادی داره. کس رو روی تخت دراز کرد و دست قویش رو روی سینه ی کس گذاشت و شروع به زمزمه کرد. تنها کاری که ازش بر می اومد و می دونست که کس رو کمی اروم میکنه همین بود.
ناتالی تمام مدت نگاهشون میکرد. انگار متوجه چیزی شده بود. وقتی دوباره حرف زد لحنش ملایم بود.
ناتالی : یه معجون دارم. فکر کنم کمکش کنه. برای برگردوندن قوای جسمی هست. کمکش میکنه دردش اروم بشه.
دین توجهش رو از کس گرفت و سرش رو بالا اورد تا به سمت ناتالی نگاه کنه.
ناتالی از کمد انبارش یک شیشه با مایع قرمز رنگی بیرون اورد. دین نمی دونست چقدر می تونه به ناتالی اعتماد کنه. نمی خواست یه معجون ناشناخته رو همینجوری به خورد کس بده. ولی کس اصلا حال خوبی نداشت. در ضمن ناتالی رو بابی معرفی کرده بود. پس حتما قابل اعتماد بود. با این حال دین هنوز مردد بود.
ناتالی شیشه رو نزدیک اورد : ولی در مقابلش یه چیزی می خوام.
دین اخمی کرد : چی ؟
ناتالی : این که برگردی و من رو نجات بدی.
دین : منظورت چیه؟
ناتالی : من سایکیک هستم. می تونم اینده ی احتمالی خودم رو ببینم. می دونم که این جایی که مخفی شدم چیزی طول نمیکشه که شیاطین پیداش می کنن و من رو گیر میندازن. ازت میخوام که من رو از اینجا نجات بدی.
اخم دین بیشتر شد : ولی من... تو رو کجا می تونم پناه بدم وقتی خودم تمام مدت در حال فرارم؟
ناتالی لبخندی زد : من اینده ی احتمالی تو رو هم میبینم دین... منظورم رو بعدا می فهمی. وقتی به اونجا رسیدی، بهم قول بده که دنبالم میایی و منو از اینجا میبری.
دین کمی فکر کرد. اصلا نمی فهمید ناتالی چی داره میگه. کس ناله ای کرد که دوباره حواسش سمت اون رفت.
دین با حواس پرتی گفت : خیلی خب باشه...
و دستش رو جلو اورد و شیشه رو از ناتالی گرفت.
با عجله سمت کس رفت و در شیشه رو باز کرد. کمی زیر سر کس رو گرفت و محلول رو بین لبهاش ریخت. کس ناله ی خفه ای کرد و چشماش رو به هم فشرد. و بعد کم کم بدنش شل شد. انگار به خواب رفته بود.
دین چند لحظه ی دیگه به صورت کس که برای اولین بار بعد از ساعت ها ارام و بدون درد به نظر میرسید نگاه کرد.
ناتالی روی مبل نشست و به کنارش اشاره کرد: اون چند ساعتی می خوابه. بهش احتیاج داره. بیا اینجا ما باید با هم صحبت کنیم.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙