کس کنارش خواب بود و سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود. دین نگاهی به کس انداخت. خطوط خستگی در چهره ش پیدا بود.تمام شب نخوابیده بود. هیچ کدوم نخوابیده بودند. کابوس های دین هر شب بدتر و بدتر میشد. جوری که وقتی از خواب بیدار میشد نمی تونست بفهمه بیدار شده یا هنوز داره خواب میبینه.
کس نگرانش بود ولی دین احتیاجی به نگرانی اون نداشت. نگرانی اون فقط بیشتر عصبیش میکرد...
دوباره نگاهی به کس انداخت و بغض گلوش رو گرفت. این حق کس نبود. حق هیچ کدوم نبود.
برای هزارمین بار ارزو میکرد کاش شرایط جور دیگه ای بود.
***
دوباره به اوتا برمیگشتن. دین می خواست دوباره به اون انبار برگرده ولی این دفعه به همراه مارک و بقیه هانتر ها به اونجا میرفتن.
در یکی از توقفگاه های بین مسیرش چند ساعتی برای استراحت ایستادند. دین قوطی کنسرو رو برای کس انداخت و خودش یکی دیگه رو باز کرد و مشغول خوردن شدند.
با دهان پر شروع به حرف زدن کرد. : ایمپالا رو اونجا می ذارم. قرار شده با ماشین هایی بریم که بشه جعبه های بیشتری رو بار زد. تو توی کمپ می مونی و بعد من برمیگردم...
کس با تعجب به دین نگاه کرد : چی ؟
دین انتظار این واکنش کس رو داشت ولی بدون توجه ادامه داد : من و مارک و چند نفر دیگه با چند ماشین اون جا میریم. چند روز بیشتر طول نمی کشه...
کس : من همراهت میام.
دین به کس نگاه نمی کرد. با تحکم گفت : تو توی کمپ اوتا می مونی تا برگردم.
کس بلند شد و ایستاد. عصبانیت و ناباوری روی صورتش مخلوط شده بود : برای چی این کار رو میکنی؟
دین جواب نداد.
کس : به خاطر جریان دیشب هست؟
دین مکث طولانی کرد : می خوام یکم تنها باشم... فکر کنم برای هردومون بهتر باشه .
کس سرش رو تکون داد : خودت می دونی که اینطور نیست.
کس راست میگفت و دین هم این رو می دونست. ولی بودن کنار کس براش زجر اور شده بود. احساس متناقضی که کس در دین ایجاد میکرد گاهی انگار داشت اون رو به دو نیمه تقسیم میکرد .
تمام مدت می خواست کس کنارش باشه. می خواست بتونه لمسش کنه. می خواست در اغوش بگیره و لب هاش رو ببوسه. می خواست روی پوستش دست بکشه و اون حس رو با تمام وجود مال خودش کنه. ولی در عین حال تمام اون ها باعث میشد احساس گناه کنه. حق نداشت لذت ببره. چطور می تونست لذت ببره وقتی برادرش... وقتی سم...
حرف های لوسیفر مدام در ذهنش تکرار میشد و دین نمی تونست صدایی که شبیه سم بود ولی سم نبود رو در سرش خفه کنه.
متنفر بود از اینکه این حس گناهش مانع از این میشد که به کس اون طور که خودش می خواست و اونطور که می دونست کس می خواد نزدیک بشه. متنفر بود از اینکه از کس عصبانی باشه و سرش داد بزنه. متنفر بود از اینکه چشمای درد کشیده ش رو ببینه که در غم موج میزد. چون می دونست تمام این ها تقصیر خودشه. تمام درد هایی که کس می کشید و تنهاییش و دوری از بهشت به خاطر خود دین بود. باعث شده بود کس سقوط کنه. ازش خواسته بود روی زمین در این جهنم دره بمونه.
و حالا حق کس نبود که عصبانیت دین رو هم تحمل کنه. کس تقصیری نداشت ولی دین ناخوداگاه عصبانیتش رو سر کس خالی میکرد. دست خودش نبود.
دین با صدای گرفته گفت : برای تو بهتره...
کس محکم گفت : من تصمیم میگیرم چی برای من بهتره. لازم نیست برای من تصمیم بگیری.
دین جا خورد. خیلی وقت بود که کس رو اینطور ندیده بود. و اعتراف میکرد که دیدن کس اونطور جدی و عصبانی بدجوری هیجان زده ش میکرد. نا خوداگاه لبخندی روی لب هاش اومد.
دین : واقعا اینطور می خوای؟
کس یک قدم جلو تر اومد و چونه ش رو بالا برد و لب هاش رو به هم فشرد : دیگه هیچ وقت به جای من تصمیم نگیر!
دین حسابی داغ شده بود. کس می دونست داره باهاش چکار می کنه؟
ظرف کنسرو رو کنار گذاشت و سمت کس رفت. لب های کس بد جوری داشت تحریکش میکرد.
چند لحظه بعد دستای دین روی بدن کس بود و کس داشت با ولع لب هاش رو می بوسید.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙