Part 28

301 50 20
                                    


درد کس هر روز بدتر میشد و کس نمی دونست باید چکار کنه. بعد از اون شب دین قرص ها رو ازش گرفته بود و فقط برای هر روز چند تا بهش میداد. بعد تمام روز میرفت و فقط گه گاهی به کس سر میزد و باخودش از اشپزخانه غذا می اورد.  ساعت ها کس در اتاق تنها میموند و بعضی وقت ها دین حتی تا صبح برنمیگشت.

اون شب وقتی دین به اتاق برگشت نیمه های شب بود و دین یکم مست کرده بود.

اول کاناپه ی خالی کس رو دید و فکر کرد کس در اتاق نیست. خیلی عجیب بود. کس هیچ وقت نیمه شب از اتاق بیرون نمیرفت. یک لحظه یادش افتاد که اونشب کس رو روی پشت بام پیدا کرده و خشکش زد. ولی وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد کس رو دید.

کس گوشه ی اتاق روی زمین افتاده بود.

دین با وحشت سمتش دوید : کس!!

کس رو در بازوش گرفت و بلند کرد. شیشه ی مشروب خالی کنارش افتاده بود و مقداری از اون روی زمین بخش شده بود.

دین محکم کس رو تکون داد : کس! لعنتی چکار کردی؟

کس چشماش رو اهسته باز کرد و صورت نگران دین رو بالای سرش دید. با صدای ضعیفی گفت : ... برگشتی؟

دین جواب کس رو نداد. به جاش کمک کرد از جاش بلند شه و بعد کس رو روی تخت گذاشت. کس به پهلو چرخید و در خودش جمع شد.

دین با صدای لرزان و عصبی گفت : بهت گفتم به اون مشروب های من دست نزن !

کس اهسته و گیج جواب میداد : ...مجبور بودم...

دین با عصبانیت صداش رو بالا تر برد : دروغ میگی! امروز چهار تا از اون قرص های لعنتی رو خوردی!

کس بیشتر در خودش فرو رفت : ...نمیفهمی دین...

دین داد زد : نه نمیفهمم! بهم توضیح بده!

وقتی کس جواب نداد دین جلو رفت و کس رو از بازو گرفت و وادارش کرد بشینه : حرف بزن!

کس با چشمای نیمه باز کمی به دین نگاه کرد. چشمهاش روی گلوی دین ثابت موند، جایی که اثر بوسه ، کبود شده بود و کس میدونست این جای بوسه ی خودش نیست.

کس نمی تونست دیگه جلوی خودش رو بگیره و احتمالا الکلی که توی رگ هاش بود هم بی تاثیر نبود: صحبت مفصلی با ریزا بود مگه نه؟

دین زیر لب ناسزایی گفت و کس رو به عقب هل داد.

دین : به تو‌ ربطی نداره!

کس به زحمت تعادلش رو حفظ کرد : این که من چی و چقدر میخورم هم به تو ربطی نداره!

دین بلند گفت : خودت رو به کشتن میدی!

نگاه کس عوض شد. انگار چیزی یادش افتاده بود : همینجوری هم دارم میمیرم.

دین میخواست جوابی بده تا کس رو خفه کنه. ولی با یه نگاه به کس فهمید کس اون حرف رو نزده تا فقط عصبیش کنه. کس جدی بود، واقعا این رو باور داشت.

دین وحشت کرده بود. جلو اومد و به کس خیره شد : این مزخرفات رو از کجا اوردی؟ چی داری میگی؟

کس چشمای نیمه بازش رو روی هم گذشت اهی کشید : ... متوجه نمیشی..

دین بلند داد زد و کس از صداش جا خورد : سعی کن بفهمم !

کس با بیحالی زمزمه کرد: گریسم در حال سوختنه... داره من رو میکشه... فقط یه چیز بود که ... دردش رو قابل تحمل میکرد... اروم میکرد....

کس دوباره به کبودی روی گردن دین نگاه کرد. دین دستی به گردنش کشید و منظور کس رو فهمید. کلمات کس رو دوباره تکرار کرد : دردش رو اروم میکرد ...؟

کس سری تکون داد : برای من ... تنها جایگزین ممکن برای بهشت بود... برای اون ارتباط نامتناهی...

دین با ترس یک قدم عقب تر رفت. همیشه می دونست که بودنش کنار کس و لمس کردنش، درد کس رو در بدترین شرایط هم کمتر میکنه هیچ وقت نمیفهمید چرا. ولی حالا میدونست علتش چی بوده.

دین این رو نمی خواست. نمی خواست این بار سنگین روی شونه هاش باشه . نمی خواست جون کس رو این طور توی دستاش بگیره. لیاقت این رو نداشت... لیاقت کس رو نداشت... کس به خاطرش این درد رو تحمل میکرد و دین حتی هنوز هم درست درک نمی کرد جدا شدن از بهشت برای کس چه معنی داشته.

کس به صورت وحشت زده ی دین خیره شد. تمام این درد رو با کمال میل تحمل میکرد. تنها چیزی که در مقابل احتیاج داشت تا زنده بمونه دین بود. بهشت عشق پاک و نامتناهی و ابدی بود. احساس و ارتباط گنگی که بین کس و دین بود سهم کوچکی از چیزی که با جدا شدن از بهشت از دست داده بود رو جبران میکرد. کس می دونست حسی که دین بهش داره دقیقا عشق نیست. ولی همون هم براش کافی بود... ولی الان ....

دین با تردید روی تخت نشست.  چشم از کس بر نمی داشت. تمام سلول های بدنش تاسف و پشیمانی رو فریاد میزد. با کس چکار کرده بود ؟

دین زمزمه کرد: کس ...

دستش رو جلو اورد تا صورت کس رو لمس کنه. نمی دونست بعد از عشق بازی هاش با ریزا هنوز اجازه داره یا نه. ولی کس جلو اومد و اون رو در اغوش گرفت. کس می لرزید و دین نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره. کس سرش رو روی شونه ی دین گذاشت و دین محکم تر کس رو در بازو هاش گرفت.

می خواست عذر خواهی کنه. می خواست کس اون رو ببخشه. ولی بغض حتی نمی ذاشت درست نفس بکشه.

چیزی که کس می خواست... چیزی که بهش نیاز داشت ، خیلی بیشتر از ظرفیت دین بود .

اگر می دونست وقتی از کس خواست روی زمین بمونه به اینجا می رسیدن ، هیچ وقت اون کلمات رو به زبون نمی اورد. حتی اگر شک نداشت بدون کس مدت ها پیش عقلش رو از دست میداد. ولی دیدن کس هر روز و هر روز در این وضع و اینکه نمی تونست ذره ای به کس کمک کنه و حتی داشت اون رو بدتر میکرد، مثل شکنجه بود.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now