Part 25

299 49 9
                                    

دین خودش رو در راه رو های پناهگاه گم کرده بود. وقتی از اتاقی که مارک بهشون داده بود بیرون اومد بی هدف خودش رو بیشتر و بیشتر در راهرو ها سرگردان کرده بود و حالا نمیدونست دقیقا کجاست.

فقط میخواست کمی ذهنش اروم بشه. میخواست از فکر کس بیرون بیاد. می خواست فرصتی پیدا کنه و سر از  افکار و احساسات در هم برهمش در بیاره.

هانتر هایی که از کنارش میگذشتند، زن و مرد، همه انگار اون رو میشناختند و محترمانه سلام میکردند. دین زیاد متوجه نبود چی میگن. فقط برای هر کدوم سری تکون میداد و رد میشد. حس می کرد در یک پایگاه نظامی راه میره.

بالاخره خودش رو به انبار مواد غذایی رسوند. اونجا عده ای در حال طبقه بندی مواد غذایی بودند و در سمت دیگه گروهی غذا تهیه می کردند. دین به سمت اون ها رفت.

یکی از دختر ها با دیدن دین سریع جلو اومد  : دین وینچستر! مارک بهمون گفت که داری میای و تاکید کرده بود که ازت خوب پذیرایی کنیم.

دین زیاد توجهی به اون دختر نمی کرد. داشت هنوز اطراف رو نگاه میکرد و می خواست حدس بزنه چه غذایی دارن اماده می کنن.

ولی اون دختر یک قدم جلو تر اومد و با هیجان ادامه داد : اسم من ریزا هست . از اشنایت خوشحالم .

دین دستش رو جلو اورد تا دست اماده ی ریزا رو بگیره : هووم منم همین طور.

ریزا به سمتی که دین نگاه می کرد برگشت و متوجه شد دین چی میخواد : الان برات یک ظرف اماده می کنم.

دین : دو ظرف .

ریزا : چی ؟

دین : دو ظرف غذا . برای من و دوس... برای من و کس.

ریزا انگار ناگهان فهمید سری تکون داد : اوه البته یکم صبر کن.

در راه برگشت دین با خودش فکر می کرد که چرا نتونسته بود کس رو فقط دوست خودش معرفی کنه.

***

بعد از پر کردن انبار مواد دارویی، دین تصمیم گرفت در هانت بعدی مارک که برای مهمات جنگی بود هم همراهشون بره.

دو هفته بود که در پناهگاه بودند و در این مدت دین بیش از هر زمان دیگه ای احساس ارامش میکرد. می تونست با خیال راحت چشماش رو ببنده و هر لحظه از حمله زامبی ها نگران نباشه

هر روز برای گرفتن غذا به اشپزخانه می رفت و هر بار اونجا ریزا منتظرش بود.

ریزا ظرف غذاش رو پر کرد و با لبخند گفت : از کانر و ایان شنیدم که هانت خوبی داشتید.

دین اوهومی گفت .

ریزا متوجه شد که دین زیاد در حس حال حرف زدن در مورد هانت نیست: دوستت چطوره؟ زیاد نمی بینیمش.

دین با شنیدن این حرف سرش رو بالا اورد : چطور؟

ریزا اخمی کرد : همین طوری. نگرانش بودیم...

دین ظرف ها رو برداشت : حالش خوبه. چیزی نیست .

ریزا سری تکون داد. : تو و اون ... با هم ...

دین نا خوداگاه حرفش رو قطع کرد : ما فقط دوستیم

دین سریع چرخید تا از اون جا بره. نمی دونست چرا این حرف رو زده. وقتی دین داشت به سمت در میرفت ریزا دوباره صداش زد : هی دین ! می دونی کجا پیدام کنی که نه ؟

دین نگاهی به سمتش انداخت. ریزا داشت با موهاش بازی میکرد و لبخند معنا داری میزد.

دین دوباره به راه افتاد : خداحافظ ریزا

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now