دین خودش رو در راه رو های پناهگاه گم کرده بود. وقتی از اتاقی که مارک بهشون داده بود بیرون اومد بی هدف خودش رو بیشتر و بیشتر در راهرو ها سرگردان کرده بود و حالا نمیدونست دقیقا کجاست.
فقط میخواست کمی ذهنش اروم بشه. میخواست از فکر کس بیرون بیاد. می خواست فرصتی پیدا کنه و سر از افکار و احساسات در هم برهمش در بیاره.
هانتر هایی که از کنارش میگذشتند، زن و مرد، همه انگار اون رو میشناختند و محترمانه سلام میکردند. دین زیاد متوجه نبود چی میگن. فقط برای هر کدوم سری تکون میداد و رد میشد. حس می کرد در یک پایگاه نظامی راه میره.
بالاخره خودش رو به انبار مواد غذایی رسوند. اونجا عده ای در حال طبقه بندی مواد غذایی بودند و در سمت دیگه گروهی غذا تهیه می کردند. دین به سمت اون ها رفت.
یکی از دختر ها با دیدن دین سریع جلو اومد : دین وینچستر! مارک بهمون گفت که داری میای و تاکید کرده بود که ازت خوب پذیرایی کنیم.
دین زیاد توجهی به اون دختر نمی کرد. داشت هنوز اطراف رو نگاه میکرد و می خواست حدس بزنه چه غذایی دارن اماده می کنن.
ولی اون دختر یک قدم جلو تر اومد و با هیجان ادامه داد : اسم من ریزا هست . از اشنایت خوشحالم .
دین دستش رو جلو اورد تا دست اماده ی ریزا رو بگیره : هووم منم همین طور.
ریزا به سمتی که دین نگاه می کرد برگشت و متوجه شد دین چی میخواد : الان برات یک ظرف اماده می کنم.
دین : دو ظرف .
ریزا : چی ؟
دین : دو ظرف غذا . برای من و دوس... برای من و کس.
ریزا انگار ناگهان فهمید سری تکون داد : اوه البته یکم صبر کن.
در راه برگشت دین با خودش فکر می کرد که چرا نتونسته بود کس رو فقط دوست خودش معرفی کنه.
***
بعد از پر کردن انبار مواد دارویی، دین تصمیم گرفت در هانت بعدی مارک که برای مهمات جنگی بود هم همراهشون بره.
دو هفته بود که در پناهگاه بودند و در این مدت دین بیش از هر زمان دیگه ای احساس ارامش میکرد. می تونست با خیال راحت چشماش رو ببنده و هر لحظه از حمله زامبی ها نگران نباشه
هر روز برای گرفتن غذا به اشپزخانه می رفت و هر بار اونجا ریزا منتظرش بود.
ریزا ظرف غذاش رو پر کرد و با لبخند گفت : از کانر و ایان شنیدم که هانت خوبی داشتید.
دین اوهومی گفت .
ریزا متوجه شد که دین زیاد در حس حال حرف زدن در مورد هانت نیست: دوستت چطوره؟ زیاد نمی بینیمش.
دین با شنیدن این حرف سرش رو بالا اورد : چطور؟
ریزا اخمی کرد : همین طوری. نگرانش بودیم...
دین ظرف ها رو برداشت : حالش خوبه. چیزی نیست .
ریزا سری تکون داد. : تو و اون ... با هم ...
دین نا خوداگاه حرفش رو قطع کرد : ما فقط دوستیم
دین سریع چرخید تا از اون جا بره. نمی دونست چرا این حرف رو زده. وقتی دین داشت به سمت در میرفت ریزا دوباره صداش زد : هی دین ! می دونی کجا پیدام کنی که نه ؟
دین نگاهی به سمتش انداخت. ریزا داشت با موهاش بازی میکرد و لبخند معنا داری میزد.
دین دوباره به راه افتاد : خداحافظ ریزا
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙