صبح روز بعد بر عکس روز های پیش این دین بود که زود تر از خواب بیدار میشد. کس هنوز بین بازوهاش بود و هیچ حرکتی نمیکرد، ارامشی که یکم نگران کننده بود. کار زیادی نبود که اونجا بخوان انجام بدن برای همین دین در سکوت فقط به صدای نفس های کس گوش میداد.میدونست وضع کس داره دوباره بدتر میشه. این رو از صورت رنگ پریده ش و ضعف دائمش میفهمید. دقایق به کندی میگذشت ولی دین هیچ تلاشی برای بلند شدن نمیکرد. دلیلی برای این کار نمیدید. این روزها برای خیلی چیزها دیگه دلیلی وجود نداشت. مثل همین زنده بودن و نفس کشیدن که هر روز سخت تر و بی معنی تر میشد.
کس تکان کوچکی بین بازوهاش خورد و دین از افکار تاریکش بیرون کشیده شد و توجهش حالا کاملا به کس بود.
دین : حالت چطوره کس!
جواب کس مثل همیشه قابل پیش بینی بود : خوبم.
دین پوزخند تلخی زد ولی جوابی نداد. کس درد داشت و دین نمیدونست چکار کنه تا بدتر نشه. اهسته کنار دیوار نشست و کمی بعد کس هم بلند شد. تمام بدنش از روزها خوابیدن روی زمین سخت و سرد گرفته بود و درد می کرد. میدونست که با این وضع نمیتونه حتی در برابر کروتون ها مبارزه کنه، چه برسه به این که دوباره مجبور بشن به هانت برن.
میدونست که به زودی پیداشون میکنن. تعجب میکرد که تا همین حالا هم نکرده بودند.
کس نگاهی به سمت دین انداخت. سکوتی طولانی بینشون بود ولی دین میدونست کس چی میخواد بپرسه. کس اهسته اهی کشید و زمزمه کرد : نقشه چیه دین؟
دین جوابی نداد. در واقع هیچ جوابی نداشت. با خودش فکر میکرد که اگر کس نبود خیلی وقت پیش همه چیز تموم شده بود. شاید اونطور خیلی راحت تر بود.
به جای اینکه جواب سوال کس رو بده بعد از یک سکوت طولانی گفت : چطوره امروز یکم بیخیال نقشه بشی کس نظرت چیه؟
کس از این حرف جا خورد. : منظورت چیه؟
دین یکی از بطری های مشروب فروشگاه رو برداشت و با یک حرکت باز کرد و شروع به نوشیدن کرد.
کس با تعجب و نگرانی به دین نگاه میکرد. : دین ! نمیتونی دوباره شروع کنی اون ها رو جای صبحانه بخوری!
دین لبخند کجی زد و دوباره چند قلپ دیگه پایین داد.
کس اهسته از جاش بلند شد و سعی کرد بطری رو از دین بگیره : دین اون ها رو برای مولوتوو نیاز داریم. مهمات و اسلحه ی زیادی نداریم شاید مجبور شیم از اونا استفاده کنیم.
دین بطری رو از دسترس کس عقب کشید و اشاره ای به کل فروشگاه کرد : ببین یه عالمه از اینا اینجاست. به اندازه کافی داریم.
کس نگاهی به سمت دیگه ی فروشگاه انداخت که چند بطری خالی مشروب افتاده بود. زیر لب گفت : اگر همین طور پیش بریم چیزی برامون نمیمونه!
دین اخمی کرد بلند داد زد : به جهنم که نمونه!
کس شوکه چند قدم عقب رفت و دیگه چیزی نگفت.
دین چند قلپ دیگه با حرص از مشروبش نوشید و به سمت کس نگاه نکرد. خودش رو در سمت دیگه ی فروشگاه بین قفسه ها گم کرد.
کس اهسته و کمی بیرمق دوباره روی زمین نشست. یکی از بطری های اب رو برداشت و شروع به زمزمه ی دعا کرد تا با صلیبی که همراهش بود اب مقدس درست کنه.
دین روز به روز داشت عصبی تر و کلافه تر میشد ولی کاری از دستش بر نمی اومد.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙