صبح روز بعد دین سوار ماشینی که ریزا اماده کرده بود شد و با دقت مواظب بود پارکر هم سوار همون ماشین بشه. امروز با اون پسر خیلی کار داشت.در ماشین دوم دیویدسون و ارچر بودند که بعد از ماشین اول راه افتادند.
قبل از این که دیویدسون ماشین رو از دروازه ها بیرون ببره میلر با عجله به سمت اونها اومد تا به دیویدسون چیزی بگه. ریزا از اینه ی جلوی ماشین نگاهی انداخت.
ریزا: چی میخواد؟
دین: نمیدونم . مهم نیست. سریعتر حرکت کن.
وقتی کمی از کمپ دور شدند دین با قیافه ی جدی از اینه نگاهی به عقب جایی که پارکر نشسته بود انداخت.
پارکر با نگرانی از پنجره به بیرون خیره شده بود.
دین : به چی فکر می کنی؟
پارکر جا خورد. دستپاچه گفت : هیچی قربان.
دین هومی زیر لب گفت : اون شب تو و بابی توی کابین کستیل چکار داشتید؟
پارکر من و منی کرد : هـ هیچی قربان.
دین با اخم به سمتش برگشت و نگاهش رو مستقیم بهش دوخت : بهتره درست حرف بزنی!
پارکر دست هاش روی زانو هاش مشت کرد و سعی کرد لرزششون رو مخفی کنه : فقط حرف عادی قربان.
دین : اون وقت شب؟ پارکر با من بحث نکن ! کاری نکن همینجا وسط بیابون پیاده ت کنم!
پارکر حالا واقعا نگران شده بود با ترس نگاهی به بیرون انداخت. نمی دونست دین فقط داره تهدیدش می کنه یا واقعا چنین کاری میکنه.
پارکر : فقط بهش سر زدم. چند روز بود ندیده بودمش ...
دین حرفش رو قطع کرد : ماشین رو بزن کنار ریزا!
پارکر : قربان من ...
ماشین با صدای ترمز بلندی کنار جاده ایستاد
دین : یالا از ماشین پیاده شو!
پارکر با وحشت به دین نگاه میکرد و بیشتر خودش رو به صندلی چسبوند : من کاری نکردم باور کنید!
دین در ماشین رو با شدت باز کرد و پیاده شد و به سمت در عقب اومد. پارکر با ترس فقط منتظر حرکت بعدی دین بود. نگاه ملتمسانه ای به سمت ریزا انداخت تا ازش بخواد کمکش کنه . ولی ریزا بی تفاوت به بیرون نگاه می کرد.
پارکر : من کاری نکردم!
دین در عقب رو باز کرد و پارکر رو از بازو گرفت : برام مهم نیست چکار کردی یا نکردی! بگو توی اون کابین چه خبر بود!
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙