Part 103

238 33 10
                                    


دین با عجله کس رو به سمت کابینش برد. کس در بین بازوش کمی میلرزید. ترس داشت دین رو دیوونه میکرد. کس داشت خودش رو میکشت! اون هم برای اون پسره ی احمق!

حس حسادت و خشم ترکیب دردناکی بود.

دین زیر لب مدام زمزمه میکرد : داری چه غلطی میکنی کس!؟

منتظر جوابی از کس نبود. کس به سختی کنارش حتی راه میرفت. قدم هاش روی زمین کشیده میشد و بیشتر وزنش رو دین بود که جلو میکشید.

باید کس رو به کابین میرسوند. کس نباید به خودش فشار می اورد.

اگر اون پسرک احمق رو به هانت نبرده بود ، کس الان به خاطرش یواشکی از کابین بیرون نمی اومد تا ببیندش. چرا اصلا انقدر براش مهم بود؟ مگه اون کی بود؟!

میدونست کار هایی که کرده قابل بخشش نبود. ولی هنوز امیدوار بود کس اون رو ببخشه. ولی حالا میدید که چقدر اشتباه میکرده.

کس رو از دست داده بود. با این فکر انگار چیزی به سینه ش چنگ میزد، ولی حقیقت همین بود. کس حاضر بود برای پسرکی که حتی واقعا درست نمیشناخت تا پای مرگ بره و وقتی از مرگ برگشته بود اولین نگرانیش اون بود...

دین یادش می اومد که زمانی کس برای اون هم اینطور نگران میشد و همه چیز رو به خاطرش رها کرده بود. از خودش میپرسید اگر به جای پارکر اونجا روی تخت افتاده بود هم کس باز هم مثل قبل برای نجات دادنش به کاری میکرد؟

سرفه های کس دوباره شدید شده بود. صدای زجر آورش افکار دردناک دین رو کنار میزد. وحشت قلب دین رو ‌میفشرد. تازه کس رو دوباره بدست اورده بود. نمیخواست این ترس رو دوباره اینطور بیرحمانه تجربه کنه. محکم تر دستش رو دور کس حلقه کرد و بالا کشید. میتونست لرزش مشت کس که تو لباسش چنگ زده بود رو حس کنه.

گبریل قرار بود کس رو بهتر کرده باشه. تحمل دیدن این وضع براش غیر ممکن شده بود.

این که میدید کس دوباره سراغ پارکر رفته با اینکه خودش تازه از مرگ برگشته بود قلبش رو در سینه میفشرد و هزار تکه میکرد. مدت ها بود این طعم تلخ پس خوردن رو حس نکرده بود.

کس متعلق به خودش بود و هیچکس حق نداشت اون رو ازش بگیره!

چرا کس نمیخواست بفهمه با این کار ها داشت دین رو از درون له میکرد؟

***

ریزا امار انبار ها رو برای بار سوم بالا و پایین می کرد و اخم روی صورتش هر لحظه عمیق تر میشد. رو به اندرسن تشر زد : بسته ها رو درست شمردی؟!

اندرسن راست تر ایستاد : بله ! تمام بسته ها و صندوق های باقی مانده فقط همین هست.

ریزا لبش رو گزید. بعید نبود باز هم عده ای بودند که از انبار ها کش میرفتند. ولی نمیتونست چیزی رو ثابت کنه و الان مهم هم نبود. مسئله ی جدی تر این بود که زمین های کشاورزیشون محصول کافی نداشت و انبار ها روز به روز خالی ترشده بود. نگاه های منتظر و نگران هانتر ها هر لحظه دنبالش بود. ازش میخواستند که به عنوان رئیس کاری کنه و اگر نمیکرد موقعیتش رو از دست میداد.

دوباره سمت اندرسن برگشت : خوب حواست به انبار باشه فهمیدی؟

اندرسن : بله خانم!

ریزا با اخم سری تکون داد : خوبه.

با خودش فکر کرد اگر دین وینچستر در این شرایط بود چکار میکرد. ولی وینچستر فعلا سرگرم بود. اون هیچکاری برای کمپ نکرده بود. حتی به اونها خیانت کرده بود!

ریزا دستش رو مشت کرد. مهم نبود وینچستر چه فکری میکرد و اگر اونجا بود چکار میکرد. این مشکل رو حالا باید خودش حل میکرد چون الان اون رئیس کمپ بود نه وینچستر!

تنها راهی که باقی مونده بود کشیدن یه نقشه ی غارت دیگه بود، قبل از اینکه اذوقه تموم میشد و همگی از گرسنگی میمردند.

This Is How It EndsOù les histoires vivent. Découvrez maintenant