دین خسته و خیس عرق خودش رو کنار ریزا روی تخت انداخت. نفس نفس میزد. ریزا گیج و مست با چشمای نیمه باز و لبخند خواب الود به سمتش چرخید و سرش رو روی بازوش گذاشت. دستش رو اهسته جلو اورد تا روی سینه ی دین بکشه. دین ناخوداگاه غلتی زد و دست ریزا جدا شدتحمل ریزا رو نداشت. دیگه نمی تونست یک ثانیه از این رو تحمل کنه. فکر کس و نگرانی براش لحظه ای رهاش نکرده بود. از وقتی که کس رفته بود چند ساعتی می گذشت. دلشوره و نگرانی حتی نفس کشیدن رو سخت می کرد. نگاهی به ریزا انداخت. ریزا حسابی مست بود. دین دیگه نمی تونست اونجا بمونه. باید می رفت و به کس سر می زد. باید بهش توضیح میداد. کس باید می فهمید که همه این بازی ها به خاطر چی هست.
دین اهسته از جاش بلند شد و سر زیرا دوباره روی بالش افتاد. صداش گنگ و ناواضح اومد : دین ؟ جایی میری؟
دین بطری خالی ابجور رو نشونش داد : میرم از انبار یکی دیگه بیارم. تو بخواب تا برگردم.
ریزا سری تکون داد و دوباره به خواب رفت.
دین از جاش بلند شد و لباس رو به تنش کشید. شب سردی بود ولی باید زودتر بیرون میرفت. باید کس رو میدید!
وقتی خودش رو به کابین کس رسوند متوجه نور ضعیفی شد که از پنجره بیرون می تابید. صدای زمزمه های چند نفر از داخل به گوش می رسید. ترسش حالا با عصبانیت هم مخلوط شده بود. سریعتر جلو رفت و بدون در زدن در رو محکم هل داد و باز کرد. ولی با دیدن داخل شوکه کنار در ایستاد.
ناتالی با باز شدن در یکه خورده بود به سمتش برگشت : دین ! تویی؟... اینجا چکار می کنی؟
دین جوابی نداد. چشماش روی پیکری که روی تخت بود ثابت مونده بود.
دین : اینجا چه خبره ؟
ناتالی نگاهی به کس انداخت : کس... حالش خوب نبود. پارکر بهم گفت...
دین که تا اون لحظه متوجه حضور پارکر نشده بود با خشم به گوشه ی اتاق جایی که پسرک کز کرده بود برگشت. چرا هر جا می رفت پارکر زودتر اونجا بود؟ چرا دست از فضولی و دخالت بر نمی داشت.
نفس عمیقی کشید و دوباره حواسش رو به کس داد. ناتالی گفته بود کس حالش خوب نیست و این الان تنها چیزی بود که ذهنش رو مشغول کرده بود.
اهسته جلو رفت تا بتونه به صورت کس در نور کم شمع نگاه کنه. صورت کس در هم رفته بود ولی مشخص بود خواب نیست.
دین : برید بیرون باید باهاش حرف بزنم.
ناتالی : ولی دین...
دین : گفتم هر دوتون برید بیرون !
ناتالی سری تکون داد و اشاره ای به پارکر کرد و هر دو با هم از اتاق بیرون رفتند.
دین صبر کرد تا مطمئن بشه اونها کاملا از کابین دور شدند. نفس عمیقی کشید و به سمت کس رفت.
دین :... کس؟
کس به سختی چشماش رو باز کرد و به سمتش نگاه کرد. در نگاهش غم و درد خاصی بود که قلب دین رو در سینه صد تکه می کرد.
دین : کس گوش کن... من مجبور بودم... چیزی که دیدی... این همه ی ماجرا نیست...
کس فقط بهش نگاه میکرد و هیچ واکنشی نشون نمی داد. دین ادامه داد : نمی خواستم اینطور بشه... نمی خواستم این رو ببینی...
کس به سختی سعی کرد سر جاش بشینه ولی نمیتونست. صورتش در هم رفته بود و بدون این که موفق بشه ، فقط داشت تقلا میکرد.
دین سریع به تخت نزدیک تر شد و دستش رو جلو اورد تا بازوی کس رو بگیره و کمکش کنه که صدای گرفته ی کس متوقفش کرد : به من دست نزن.
دین جا خورد . انتظار این رو نداشت . برای یک لحظه خشکش زد. صورت کس رو نگاه می کرد تا ببینه که اشتباه شنیده .
کس این بار مستقیم به چشماش نگاه کرد و با صدای بلند تر گفت : از اینجا برو!
دین دستش رو کنار کشید و با ناباوری عقب رفت.
کس این بار مستقیم در چشماش نگاه میکرد. روی تخت به زحمت نیم خیز شده بود و صداش میلرزید: گفتم از اینجا برو دین!
چرا کس نمی فهمید؟ نمی دونست چه حرف هایی توی کمپ می زدند؟ نمی دید چقدر براش سخته که به دیدنش بیاد ولی باز اونجا اومده بود تا مطمئن بشه حالش خوبه ؟
هر لحظه بیشتر عصبانی میشد. پارکر لعنتی اینجا توی کابین کس بود ولی حالا کس حتی نمی ذاشت بهش نزدیک شه. دندون هاش رو روی هم فشرد. کس حالش خوب نبود. کاملا مشخص بود. ولی باز هم نمی خواست دین کنارش باشه .
چند بار عصبی سرش رو تکون داد و دستی به صورتش کشید. قلبش محکم توی سینه ش می کوبید .
دین : باشه ... باشه ... فقط ... استراحت کن ...
با این حرف دین سریع چرخید و از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش ندید که اشکی اهسته از گوشه ی چشمای به هم فشرده ی کس پایین چکید.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙