بابی چند جرعه ی دیگه از فلاسکش نوشید و در سکوت به دین خیره شد. دین حس می کرد بابی هنوز قانع نشده. در تمام مدتی که براش توضیح می داد چی شده، بابی هیچ حرفی نزده بود. دین نگاه دیگه ای به سمت کس انداخت. کس سرش پایین بود و به میز رو به روش نگاه می کرد. نگاهش کمی مات بود و دین می ترسید دوباره بیش از حد خسته باشه . می خواست مطمئن بشه دیگه درد نداره ولی می دونست حتی اگر حالش خوب نباشه، کس بهش نمیگه . حداقل الان نه.دین دوباره رو به بابی کرد : خب ؟ نظرت چیه ؟
بابی : من فکر می کنم اینا همش چرنده.
دین جا خورد. دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی دوباره اون رو بست. کس اهی کشید و زمزمه کرد : همش حقیقت داره . گبریل اینجا بود... بدون اون من الان زنده نبودم.
بابی : اون اصلا چی می خواد؟ چرا تا حالا پیداش نشده بود؟ منتظر بود تا همه ی دنیا نابود بشه و بعد سر و کله ش رو نشون بده؟
دین : نمی دونم چه نقشه ای توی سرش هست. نمی دونم اصلا می خواد بهمون کمکی بکنه یا نه. گفت که راهش رو بهمون میگه ولی ... اگر چنین چیزی شدنی باشه نمی دونم چرا زود تر این کار رو نکرد.
بابی : به هر حال نمی تونیم اینجا بشینیم و دست روی دست بذاریم تا موقعی که اون فرشته ی عوضی تصمیم بگیره درست حرفی بزنه.
بابی نگاهی به صورت در هم کس کرد که با این حرف داشت به سمتش اخم می کرد. صداش رو صاف کرد و ادامه داد : می دونی منظورم چیه! اون می تونست جلوی خیلی چیزا رو بگیره.
کس اهی کشید و سرش رو تکون داد : اون نمی تونست در برابر کل بهشت و فرشته ها بایسته!
دین: می تونست حداقل سعی کنه ! ولی نمی خواست. چون یه عوضیه که هیچ چیزی جز خودش براش مهم نیست.
کس : اون برادر منه!
دین با حرص نفسش رو بیرون داد ولی دیگه چیزی نگفت.
بابی بحث رو عوض کرد : به هرحال اوضاع اصلا خوب نیست... محصولات مزرعه درگیر افت شدن. چیزی زیادی رو نتونستیم نجات بدیم. با سرد شدن دوباره ی هوا با مشکل رو به رو میشیم. انبار ها تقریبا خالی هستند و بنزین زیادی نمونده تا مثل قبل بتونیم مواد مورد نیازمون رو از بیرون پیدا کنیم.
دین دستش رو داخل موهاش کشید و از جاش بلند شد. درسته که دیگه رییس کمپ نبود. ولی تمام این افراد به خاطر اون اینجا جمع شده بودند و هنوز نسبت بهشون احساس مسئولیت می کرد. با صدای گرفته گفت : ریزا از پسش بر میاد...
بابی پوزخند تو دماغی کرد : واقعا این طور فکر می کنی ؟
دین با عصبانت سر جاش چرخید و به بابی اخم کرد : توقع داری من چکار کنم ، ها ؟
بابی ویلچرش رو جلو هل داد : به جای این که توی این کابین خودت رو قایم کنی برو بیرون و باهاشون حرف بزن! ریزا داره دوباره هانتر ها رو جمع می کنه تا به هانت ببره! خودت می دونی که اون هرچقدرم که توی این مدت یاد گرفته باشه ولی از پس یه هانت بر نمیاد!
کس اهسته گفت : بابی راست میگه دین. این مدت به خاطر من اینجا موندی و خیلی چیز ها رو از دست دادی. شرایط کمپ خیلی عوض شده. باید باهاشون دوباره حرف بزنی.
دین نفسش رو با حرص بیرون داد. هیچ خوشش نمی اومد وقتی کس و بابی باهم هم عقیده بودند. می دونست حرف زدنش چیزی رو بهتر نمی کنه.
دین : بی فایده ست کس.
کس سرش رو کج کرد : حداقل می تونی سعی کنی.
دین با اخم چند ثانیه بهش خیره شد. منظور پنهانش رو کاملا می فهمید و هیچ جوابی براش نداشت. کس راست می گفت. باید حداقل سعی خودش رو می کرد. در پس ذهنش می دونست که این رو به تمام هانتر ها مدیون هست.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙