Part 47

308 44 11
                                    


ریزا جعبه ی دوم رو از ماشین پیاده کرد و به دست کس داد زیر لب مدام داشت غر و لند میکرد :  باز با احمق بازیهات نزدیک بود همه رو به کشتن بدی! نمی دونم رئیس چرا هر بار تو رو با خودش به هانت میاره!

کس جعبه ای اذوقه رو روی گاری گذاشت و برگشت تا جعبه ی بعدی رو بگیره.

ریزا : تو که می دونستی شونه ی دین اسیب دیده! چرا وادارش کردی انبار دوم رو هم بگرده!؟

کس با صدای ارام گفت : من وادارش نکردم کاری کنه.

ریزا: چرا وادارش کردی! بهش اصرار کردی و وقتی گفت نه پیشنهاد دادی که خودت تنها بری و اونجا رو بگردی! نمی دونم چرا مدام بهت اجازه میده هرکاری می خوای بکنی! هر کسی دیگه بود تا الان وظیفه ی تمیز کردن توالت ها رو به عهده ش گذاشته بود!

ریزا راست میگفت. دین این جور نافرمانی هاش رو بی جواب میذاشت و ریزا از هر فرصتی استفاده می کرد تا بهش یاداوری کنه.

ریزا : الان اون توی بهداری هست و حتی نرفتی ببینیش مگه نه؟ ازش خجالت میکشی؟

کس مکثی کرد جعبه رو زمین گذاشت و نفسش رو بیرون داد. خودش دین رو به بهداری رسونده بود. می دونست در چه وضعی هست. بعد از اینکه دین سرش داد زده بود که نمیخواد ببیندش از اونجا رفته بود. خوشحال بود که حداقل اون موقع ریزا اونجا نبود تا اون فریاد ها رو بشنوه.

کس : من تیم خودم رو داشتم. دین تصمیم گرفت تیم خودش رو ول کنه و دنبال تیم من بیاد

ریزا اخم کرد و دست به کمر رو به روی کس ایستاد: چون اون فهمید که محاصره شدید! باید ازش ممنون باشی که نجاتت داده ولی در عوض هنوز از کار احمقانه خودت حرف میزنی!

کس نفس عمیقی کشید و جعبه ی بعدی رو روی گاری گذاشت. اصلا نمی خواست با ریزا بحث کنه. نمی تونست بهش توضیح بده دقیقا چه اتفاقی افتاده بود.

انبار حبوباتی که کس پیدا کرده بود چیزی بود که مدت ها بهش نیاز داشتن و دنبالش میگشتن. هم برای غذا و هم برای برنامه ی کاشت محصولات خودشون، بهشون احتیاج بود. ولی دین تمام تمرکزش رو روی اسلحه و مهمات گذاشته بود.  بحث بین اون دو بالا گرفته بود. در اخر کس با تیم خودش به انبار حبوبات رفته بود و دین با بقیه تیم ها به انبار مهمات رفته بودند.

وقتی که دین فهمیده بود تیم کس محاصره شده ، به سرعت سوار یکی از ماشین شده بود و به کمکشون رفته بود. ولی کس موقعیت رو تحت کنترل داشت. با ورد دفع شیاطین تقریبا ترتیبشون رو داده بود. ولی وقتی دین به اون جا اومد همه چیز به هم ریخت.

شیطان ها به سمت دین که بدون پشتیبان و تنها بود حمله کردند و کس به اندازه کافی نمی تونست سریع ورد رو بخونه. هول شده بود. دین داشت همزمان با سه شیطان می جنگید و کس مجبور بود از اول شروع به خوندن ورد کنه.

هانتر هایی که همراه کس بودند هر کدوم دوباره درگیر جنگیدن با تعداد زیادی شیطان شده بودند. یکی از شیاطین به کس حمله کرد اون رو زمین زد و بعد گلوش رو گرفت.

کس برای لحظاتی فکر می کرد هرگز نمی تونه ورد رو تموم کنه و همه اونجا میمیرن. ولی با تمام شدن اخرین کلمه ی ورد، شیاطین زوزه ای کشیدند و بدن های بی جان روی زمین افتاد.

هیچ کدوم از هانتر ها اسیب جدی ندیده بودند. به جز دین که چند زخم عمیق برداشته بود و شانه ش دوباره در رفته بود.

نمی تونست این رو به ریزا توضیح بده. نمی تونست بگه لحظه ای که چشماش با چشم های دین برخورد کرد یک لحظه خشکش زده بود. نمی تونست بگه وقتی به دین حمله کردند چطور کلمات رو گم کرده بود. نمی تونست بگه که دین در حال جنگیدن بود و داشت از پس اون ها بر می اومد و فقط وقتی زخمی شده بود که اون شیطان لعنتی به کس حمله کرد.

دین ترسیده بود و کس این رو از چشم هاش دیده بود.
دین فقط به خاطر کس ترسیده بود.

کس اهی کشید و جوابی به ریزا نداد. فقط جعبه ی بعدی رو ازش گرفت و روی گاری گذاشت.

ریزا : امیدوارم بعد از این دین سر عقل بیاد و هانتر های دیگه رو به خاطر تو به خطر نندازه!

ادامه ی سرزنش های ریزا دیگه براش مبهم بود.

با اینکه کار دین و ترک تیمش ، اون هانتر ها رو بدجوری توی خطر انداخته بود ولی با این حال با فکر کردن در مورد اون، لبخند محوی روی لبهای کس نشست. کس فقط به یک چیز فکر می کرد. این که شاید دین هنوز هم بهش اهمیت میداد.

This Is How It EndsWhere stories live. Discover now