بعد از برگشتن از اخرین هانت شایعات هم شروع شده بود. رفتار عجیب دین با کس در طول هانت و بعد هم چند روز موندن کس در کابین دین پچ پچ ها رو بیشتر کرده بود و ریزا همه اینها رو میشنید.
خودش هم حدس هایی داشت ولی تا مطمئن نشده بود نمیتونست چیزی بگه. نمیخواست دین بهش شک کنه و مانعش بشه.
ریزا امار انبار ها رو در دست داشت و سراغ تک تک انبار ها میرفت. به زور تونسته بود دین رو متقاعد کنه که این وظیفه رو به عهده ش بذاره. تا قبل ، این بابی بود که این کار رو میکرد.
انبار اخر انبار دارو ها بود که میلر مسئول مراقبتش بود.
ریزا : تمامشون همینا هستن؟
میلر نگاهی به سمت جعبه هایی که ریزا اشاره میکرد انداخت : اره همش همینه. توی اماری که بهت دادم هم هست.
ریزا اخمی کرد : ولی من مطمئنم که اون جعبه ها ۶ تا بودن. خودم اونجا بودم وقتی اونها رو داخل اوردیم. ولی اینجا فقط ۴ تا لیست شده.
میلر : نه حتما اشتباه میکنی. فقط ۴ تا جعبه داشتیم.
ریزا دستی به کمر زد : اشتباه نمی کنم. اون ها دارو های کمیابی بودن. خودم وظیفه پیدا کردنشون رو به عهده داشتم!
میلر : به هر حال این چیزی هست که تایید شده. اینجا رو ببین. بابی همه این ها رو شمرده و امضا کرده!
ریزا چشماش رو تنگ کرد. اینجا یه خبری بود ولی باید هر طور بود سر در می اورد!
***
چند روزی طول کشید تا کس دوباره مثل قبل سر پا بشه. به کابین خودش برگشته بود و سعی میکرد دوباره مثل قبل اموزش به هانتر ها رو ادامه بده ولی بعد از اون انگار چیزی در کمپ عوض شده بود.
هانتر های دیگه زیاد به کابین کس نمی اومدند. در کمپ دیگه کسی مثل قبل سراغ کس رو نمی گرفت. حتی ایزی هم دیگه به دیدنش نمی اومد. کس از این بابت خیلی غمگین بود. خندیدن و بازی کردن ایزی در کابینش با جدید ترین سرگرمی و اسباب بازی که کس براش پیدا کرده بود همیشه حال کس رو بهتر می کرد.
فقط پارکر بود که هنوز گاهی به کس سر میزد. هر بار براش همون سوپ های همیشگی رو می اورد و کمی پیشش می موند و از اتفاقات روزمره حرف میزد. ولی حتی اون هم زیاد نمی موند و خیلی زود میرفت. کس میخواست ازش بپرسه جریان چیه و چرا ناگهان هانتر ها دیگه به کابینش نمی یان. ولی حس میکرد بهتره نپرسه تا ناراحتش نکنه. حس میکرد که پارکر سعی میکنه کمتر اونجا بیاد و شاید این به خاطر ترسش از دین بود.
کس نمی دونست جریان چیه. از پچ پچ ها و شایعه های کمپ خبر نداشت. ولی این مدت دین بیشتر بهش سر میزد. نمی خواست دین براش ترحم کنه یا مدام مجبور باشه کنارش باشه. ولی بودن دین کنارش همیشه وضع رو بهتر میکرد.
***کس با دست لرزان بطری رو به دهانش رسوند و چند جرعه نوشید.
این چند شب دین مدام به کابینش می اومد. شاید چون بعد از اتفاق اخرین هانت نگرانش بود. کس نمی دونست. امشب هم مثل هر شب کس منتظرش بود. در خلوت و تاریکی این کابین چوبی، دین بیشتر از هر وقت دیگه شبیه دینی میشد که کس به یاد می اورد ؛ کسی که هنوز هم حاضر بود براش تمام چیز های باقی مانده ش رو قربانی کنه
در انتظار دین، فقط این مشروب دردش رو کمی قابل تحمل میکرد. سایه های اشیا با نور ماه روی زمین سرد حرکت میکرد. نمیدونست ساعت چند هست. ولی دین دیر کرده بود.
از این انتظار بیزار بود. دین میدونست چقدر هر ثانیه براش زجر اور میگذره. میدونست چقدر بهش نیاز داره. ولی تا اخرین لحظه ی ممکن نمی اومد. دین می خواست بیقراریش رو وقتی بالاخره به سراغش می اومد حس کنه. انگار همه ی اینها برای دین یک بازی بود که داشت از هر لحظه ش کاملا لذت میبرد.
چشماش رو بست و سرش رو به دیوار چوبی تکیه داد.
در بالاخره با صدای تق مختصری باز شد و پیکری سایه وار و بی صدا داخل اومد. قلب کس به تپش افتاد، خودش بود
دین بطری مشروبی که دستش بود رو روی میزی گذاشت و بدون هیچ حرفی خودش رو به گوشه ی اتاق جایی که کس نشسته بود رسوند و کمی بعد بی هیچ مقدمه ای لب هاش روی لبهای کس بود، اونقدر ناگهانی که کس شوکه شد. بوسه ها روی صورت و لب کس رد خودش رو به جا میذاشت ولی کس نمیتونست باهاشون همراهی کنه.
کس:... دین... صبر... صبر کن...
ولی انگار دین صداش رو نمیشنید. در عوض اون رو محکم از بازو گرفت و بلند کرد و به دیوار چسبوند. نفس هاش بوی الکل شدیدی میداد و بوسه های بی وقفه ش بار دیگه شروع شد. این بار کس به جز ناله های بریده مجال دیگری نداشت.
دین پیرهن کس رو با عجله بیرون کشید و با دستان قدرتمندش تمام بدن کس رو تسخیر کرد. وقتی انگشتای دین به زخم های روی سینه ی کس رسید متوقف شد. کس حس کرد لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرده. میترسید. میترسید دین دوباره اون رو رها کنه و بره. میترسید این زخم های کریه این بار هم در چشم دین اون رو ناقص و معیوب نشون بده. طاقت یک بار دیگه شکسته شدن رو نداشت.
ولی دستهای دین دوباره به حرکت در اومد و خودش رو به دکمه ی شلوارش رسونده بود. دین لبهای حریصش رو از لبهای کس جدا نمیکرد. ولی کس هیچ کدوم از این ها رو حس نمیکرد. تنها چیزی که حس میکرد درد سوزان درون سینه ش بود که حتی با وجود دین در کنارش ذره ای اروم نشده بود.
دستای دین تمام بدنش رو لمس میکرد و کس میگذاشت دین هرکاری که میخواد بکنه. این چیزی نبود که کس میخواست. نه این طور. ولی به نظر نمی رسید دین متوجه باشه یا حتی در وضعی باشه که بتونه بهش فکر کنه.ولی اگر این چیزی بود که دین میخواست ، اگر اینطور دین اروم میشد، کس هیچ وقت هیچ اعتراضی نمیکرد
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙