ناتالی کنار تخت پارکر نشسته بود و منتظر بود چشماش رو باز کنه. وقتی که خبر برگشتن تیم هانتر ها رو شنیده بود سریع خودش رو رسونده بود. حس بدی به این هانت داشت و سعی کرده بود به دین بگه و حالا میدید نگرانیش بی دلیل نبوده.خبری از دین نبود. ظاهرا دین فقط پارکر رو زخمی و خونی به درمانگاه رسونده بود و بعد غیبش زده بود. حتی با وجود زلزله ی عجیبی که کمپ رو لرزونده بود، از کابینش بیرون نیومده بود تا به شرایط سرکشی کنه و مطمئن بشه همه چیز مرتبه.
خبری از کستیل هم نبود. ناتالی انتظار داشت لااقل کستیل به اون پسر بیچاره سر بزنه. این مدت پارکر فقط با کستیل بود که واقعا حرف میزد و به نظر می اومد فقط اون هست که تونسته کمی کمکش کنه.
وضعیت پارکر چندان جالب نبود. پتریس زخم هاش رو بسته بود و دیگه خونریزی نداشت. ولی هنوز نیاز به زمان بود تا مشخص بشه وضع چطور هست.
ناتالی دست پارکر رو توی دستش نگه داشت. به صورت رنگ پریده ی اون پسر جوون با تاسف نگاهی انداخت.
پارکر بین خواب و بیهوشی بود. گاهی کمی تقلا میکرد انگار داشت کابوس میدید. نا مفهوم چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد که ناتالی نمیفهمید. فقط یک کلمه از بین زمزمه ها بود که ناتالی تشخیص میداد.
کستیل
ناتالی لبش رو گزید. پس کستیل کجا بود؟
پارکر کمی دوباره در خواب تکون خورد. صورتش خیس عرق بود.
همون موقع پتریس وارد اتاق کوچک شد. ناتالی نگاهی به سمتش انداخت و نگران پرسید : چرا بیدار نمیشه؟! نکنه تبدیل بشه؟
پتریس وسایل کنار تخت رو مرتب کرد و دستمال خیسی روی پیشونی تبدار پارکر گذاشت. کمی اخم کرد و متفکرانه گفت : زخم روی پاش شبیه گزیدگی هست. ولی هیچ نشونه ای از تبدیل شدن دیده نمیشه. انگار اون زخم تقریبا خوب شده. ولی میتونم قسم بخورم وقتی اومد اون زخم خونریزی داشت! یادمه حتی دین نگران بود که تبدیل شه. کستیل خیلی عصبانی بود! تا حالا اینجوری ندیده بودمش!
ناتالی با شنیدن این حرف سریع سمت پتریس برگشت: چی گفتی؟ کستیل اینجا بود؟!
پتریس سری تکون داد و بدون توجه به صورت شوکه ی ناتالی گفت : اره ، همون شب همراه دین بود وقتی پارکر رو اینجا اورد. وقتی زلزله اومد نمی دونم چی به سرم برخورد کرد که بی هوش شدم. ولی بابی به کمکم اومد. وقتی دوباره به پارکر سر زدم خبری از اونها نبود.
ناتالی حس کرد یک لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرده.
نکنه کس...
با عجله از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
پتریس با تعجب پشت سرش پرسید : چی شده؟ کجا میری؟
ناتالی بدون اینکه برگرده جواب داد : هیچی.. چیزی نشده. فقط یادم اومد یه کاری داشتم. برمیگردم. مراقب پارکر باش.
ناتالی با عجله از درمانگاه بیرون رفت و به سمت کابین کس دوید. می ترسید چیزی که حدس زده درست باشه.
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙