بابی ویلچرش رو به سمت کابین کس هل داد. توی ذهنش حرف هایی که می خواست بزنه رو مرور می کرد. می دونست کلمات زیاد کمکی نمی کنه. پارکر راست میگفت. وضع خوب به نظر نمی رسید. باید زودتر به فکر می افتاد و به کس سر میزد. مخصوصا وقتی دیده بود که دیروز دین چطور تمام مدت مست کنار ریزا قهقه میزد و لحظه ای ازش جدا نشده بود.بابی تقه ای به در زد : کس ؟ در رو باز کن ... کس باید باهات حرف بزنم.
ولی فقط سکوت بود
بابی دوباره به در زد : کس فقط منم. در رو باز کن.
این بار از پشت در ناله ی ضعیفی شنید و یک لحظه قلبش فرو ریخت . سریع حلقه ی کلید ها رو از جیبش بیرون اورد و با دستایی که به خاطر عجله می لرزید دنبال کلید کابین کس گشت.
در با کلیک کوچکی باز شد و بابی سریع خودش رو به داخل هل داد. اتاق کاملا تاریک و گرفته بود و چند ثانیه طول کشید تا چشماش به تاریکی عادت کنه ولی چیزی که دید نفسش رو بند اورد.
کس به پهلو روی زمین افتاده بود. در خودش جمع شده بود و از درد به خودش می پیچید. صدای ناله ی بی رمقش به سختی به گوش می رسید. بابی با عجله جلو رفت.
بابی : کس! کس!!
نمی تونست از روی صندلی تکون بخوره تا بهتر وضعش رو ببینه. ولی مشخص بود کس حتی متوجه اومدنش نشده. چشماش نیمه باز بود. دستهاش به سینه ش چنگ میزد و ناخن هاش با خون قرمز شده بود. جلوی پیرهنش لکه های بزرگ خون به چشم می خورد .
بابی دندون هاش رو به هم فشرد. : لعنت!
بابی تا حالا کس رو اینطور ندیده بود. از حرف های دین حدس زده بود که اگر دارو های کس تموم بشه وضع بدی پیش میاد ولی دین هیچ وقت جزییات رو نگفته بود. بابی به اطراف اتاق نگاه کرد. کس به دارو هاش احتیاج داشت ولی اون اطراف چیزی نمی دید. ناگهان کسی از پشت سر صداش کرد : بابی ؟
بابی برگشت و با صورت وحشت زده ی پارکر رو به رو شد. پارکر با رنگ پریده داشت به کستیل نگاه میکرد.
بابی زیر لب ناسزایی داد : اینجا چکار می کنی؟ بهت گفتم به کارت برس!
پارکر اونقدر شوکه شده بود که به حرف بابی توجهی نداشت. فقط به کس که روی زمین از درد به خودش می پیچید نگاه می کرد. : اون... اون چش شده؟
بابی تکونش داد تا از بهت بیرون بیاد : گوش کن چی میگم! سریع برو و میلر رو با خودت بیار ! فهمیدی پسر؟
پارکر به سختی از کس چشم برداشت و گیج سری تکون داد.
بابی : عجله کن!
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙