چشم های کس بسته بود ولی در انبوه تاریکی قبل از هوشیاری واقعی، زمزمه های شکسته ی دین رو میشنید.صدای درد کشیده ی دین، خاطراتی رو براش تکرار میکرد. چیزهایی که هرگز نمیخواست حتی بهش فکر کنه. ولی دست خودش نبود. دین داشت درد میکشید. به کمکش احتیاج داشت. باید هر طور بود خودش رو بهش میرسوند ...
...کستیل تنها فرشته ای بود تونسته بود که از تمام سد های دفاعی و نیروهای اهریمنی رد بشه.
بسیاری از افراد تیمش در این حمله به جهنم کشته شده بودند. ولی کستیل ادامه داده بود. با اینکه این تصمیمش برای ادامه ی حمله هر لحظه بیهوده تر به نظر میرسید ولی کستیل باید ماموریتش رو تموم میکرد. فقط این طور بود که یک سرباز بهشت می تونست لیاقت خودش و وفاداریش به بهشت رو ثابت کنه.
جهنم طاقت فرسا بود. هر ثانیه از اون برای کستیل و فرشته هایی که اون رو محاصره کرده بودند زجر اور بود و حالا هفته ها بود که اون ها در حال پیشروی و تنگ تر کردن حلقه های محاصره بودند.
بهترین جنگنده های بهشت همراهش بودند. ولی با این حال فقط تعداد انگشت شماری از اون ها توانایی نفوذ به این سطوح زیرین رو داشتند. بالتازار و هستر اخرین فرشته هایی بودند که ازش جدا شدند. حتی اون ها هم بیشتر از این نمی تونستند پیشروی کنند.
حالا چند روز بود که کستیل به تنهایی بیشتر و بیشتر به عمق جهنم پرواز میکرد. اگر شیطانی از دور نگاه میکرد، مثل این بود که فرشته ای تنها در جهنم و در بین شعله های سرکش، در حال سقوط بود. ولی کستیل داشت به عمق جهنم شیرجه میزد و لحظه ای تردید در اون دیده نمیشد.
در تمام این مدت لحظه ای به دردی که از زخم هاش و سوختنش با اتش نفرین شده ی جهنم میکشید فکر نکرده بود. فقط به این فکر میکرد که باید ماموریت بر حقش رو انجام بده. و اون نجات دادن انسانی ارزشمند بود که بی گناه در حال شکنجه شدن بود.
روح این انسان نباید تسلیم جهنم میشد. اگر این انسان می شکست همه چیز از دست رفته بود.
چند روز بود که کم کم حسش میکرد. خیلی به اون نزدیک بود. نور روشن روح این انسان فداکار به قدری عظیم و پر قدرت بود که کاملا تحت تاثیر قرارش داده بود. در بین تمام این سیاهی و زوزه های درد ، این نور روشنایی مثل ذره ای از بهشت بهش ارامش میداد. باید بهش میرسید.
حالا تنها فکرش این بود که وقتی به اون برسه با چه چیزی رو به رو میشه. باید هر طور بود اون رو رها میکرد و به زمین ، جایی که بهش تعلق داشت بر می گردوند. این روح عظیم و پاک متعلق جهنم نبود.
از فکر این که در تمام این مدتی که صرف جنگیدن برای نجات اون کرده بودند، اون انسان چه شکنجه هایی تحمل کرده بود چیزی در سینه ش می لرزید. نمی فهمید چرا هرچه بیشتر بهش نزدیک میشه این حس بیشتر در اون قدرت میگرفت. این فکر که به هر قیمت شده باید اون رو نجات بده و هر طور شده تا ابد ازش مراقبت کنه.
ولی خب، اون یک فرشته بود، و بهشت این رو به سربازش دستور داده بود تا این انسان رو نجات بده. حتما همین بود.
در تمام این مدت اسم اون انسان براش بی اهمیت بود. ولی حالا که می دونست چیزی نمونده بهش برسه تمام جزییات در مورد این انسان براش اهمیت پیدا کرده بود. دین وینچستر...
شاید درد زیاد و دوری از بهشت بود، ولی اون نیروی پاک روح بی گناه انسان، تمام تمرکزش رو گرفته بود. می خواست بهش برسه و اون رو در بر بگیره. می خواست نجاتش بده و اون رو از نو بازسازی کنه.
بالاخره بهش رسیده بود. صف های متعدد شیاطین به دورش حلقه زده بودند و منتظر رسیدن تنها فرشته ی بهشت بودند.
کستیل با تمام قدرتی که در گریس پر نورش داشت غرید. از صدای غرش فرشته ، شیاطین پراکنده شدند. کستیل بال های قوی و بزرگش رو به هم زد و نیروی برخوردش باقی شیاطین رو به کنار پرت کرد.
فرصت زیادی نداشت. شیاطین دوباره بر می گشتند.
کستیل به سرعت جلو رفت و خودش رو به منبع اون نور عظیم رسوند.
دین...
ولی چیزی که دید اون رو در جای خودش متوقف کرد.
دیر رسیده بود.
خیلی دیر ...
YOU ARE READING
This Is How It Ends
Fanfictionکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙