بهشت فقط چند روز فرصت داده بود.
وقتی مهلت تموم شد همه چیز ناگهانی رخ داد. کس به سینه اش چنگ زد و روی زانو هاش افتاد. به سختی تقلا میکرد تا از بین درد نفس بکشه. قطع اتصالش با بهشت براش شوک بزرگی بود.
و ترسناک ...
دین توی اتاق موتل نشسته بود و اسلحه هاش رو تمیز میکرد که متوجه کس شد. سریع جلو اومد تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
دین : "کس حالت خوبه ؟!"
دین شونه ی کس رو گرفت و بهش نگاه کرد. چشمای کس مات بود، انگار دین رو نمی دید. انگار به چیزی دیگه ای در دور دست ها نگاه میکرد.
چند لحظه بعد چشم های کس با نور ابی ضعیفی شروع به درخشیدن کرد.
کس به سختی و بریده حرف می زد: "دروازه ها ... بسته شدن ..."
دین با وحشت به کس نگاه کرد. رنگ از صورتش رفته بود و می لرزید: "چه بلایی داره سرت می یاد! کس، با من حرف بزن!"
نور ابی لحظه به لحظه کم سوتر میشد و همراه با اون، کس بیشتر بی قرار میشد. دین به زور اون رو بین بازوهاش نگه داشته بود.
کس سعی کرد کلمات رو به یاد بیاره ولی نمی تونست. ذهنش کاملا متلاطم بود. گریسش از منبع نیروی بی نهایت بهشت جدا شده بود و حالا حس می کرد نورش فقط کورسوی ضعیفی در سیاهی مطلق بود. تا اون لحظه هیچ وقت تنها نبود. همیشه صدای فرشته ها در گوشش زمزمه می کرد و هر وقت اراده می کرد میتونست بهشون گوش بده. ولی حالا ... کاملا تنها بود...
کس سرش رو بالا اورد و به صورت دین نگاه کرد. دین ... دین تنها کسی بود که این تنهایی وحشتناک رو کمی قابل تحمل می کرد. سعی کرد روی حضور روح پر نور دین که با گریس ضعیفش حالا به سختی حسش می کرد تمرکز کنه. انگشتای لرزانش رو توی پیرهن دین مشت کرد. کس داشت سقوط میکرد و هیچ کس نبود اون رو بگیره. ترس و وحشت تمام سینه ش رو پر کرده بود و حس میکرد هر ان ممکنه منفجر بشه.
کس به سختی گفت : "ارتباط گریسم با بهشت ... ارتباطم با منبع نیروی مقدس قطع شده ... دین!"
کس ناله ای کرد و سینه ش رو محکم تر چنگ زد. صورتش از درد در هم رفته بود.
هر لحظه کمتر و کمتر روح دین رو حس میکرد و این براش از هر چیزی ترسناک تر بود . داشت در سیاهی مطلق غرق میشد .
کس تمام مدت به دین نگاه میکرد. با تمام وجود سعی میکرد روی نور پر قدرت روح دین تمرکز کنه. نوری که لحظه به لحظه جلوی چشم هاش محو تر میشد. با تمام قدرتی که براش باقی مونده بود می خواست یک بار دیگه برای اخرین بار روح دین رو اون طور که همیشه میدید، ببینه. تمام بدنش از درد به لرزه افتاده بود.
دین : "اروم باش .... هی هی ... من اینجام ... کس!"
کس زمزمه کرد : "... دین ..."
و نور ابی رنگ چشم هاش کاملا محو شد و همراه با اون کس هم از حال رفت.
دین کس رو بین بازو هاش گرفت. قلبش تند میزد. نمی دونست این بلایی هست که با موندن روی زمین سر کس میاد. وحشت زده بود. سر از حرف های کس در نمی اورد ولی مشخص بود که این طور نمیتونستن به شکار ادامه بدن. شهر پر از شیاطین بود و کس اصلا در وضعیتی نبود که بتونه حتی راه بره و دین نمیدونست کی دوباره سر پا میشه. ترس داشت به وجود دین هم رخنه میکرد ولی با سرسختی کنارش زد.
کس خوب میشد. کس باید خوب میشد ... چون بهش نیاز داشت.
نمی خواست فکر کنه چرا کس سقوط کرد. الان به هیچ چیز نمی خواست فکر کنه.
دین با خودش زمزمه کرد: "باید یه جایی پیدا کنیم. اینطوری نمی تونیم تو شهر بمونیم."
دین کمک کرد کس با پاهای بی جون سوار ایمپالا بشه و با هم به دورافتاده ترین موتلی متروکه ای که پیدا کردند رفتند.
اونجا دین کس رو روی یه تخت کثیف و شکسته دراز کرد. چند تا قرص مسکن به کس داد تا کمک کنه کمی اون درد اروم بشه. تا ساعت ها بعد کس فقط به پهلو دراز کشیده بود و زیر محلفه ی پاره و مندرس از درد میلرزید.
دین فقط از گوشه ی اتاق نمور به کس خیره نگاه می کرد و منتظر بود این وضع زودتر تموم شه.
بالاخره ترس و وحشت و واقعیتی که رو به روش بود بهش هجوم اورد. دیدن کس در این وضع وحشت زده ش کرده بود. می دونست موندن کس روی زمین پیشش باعث شده به این روز بیوفته. از خودش متنفر بود که باعث شده بود کس اینطور درد بکشه. ولی کس باید خوب میشد. کس همیشه بالاخره خوب می شد مگه نه؟ کس گفته بود که هیچ وقت ترکش نمی کنه و دین حرفش رو باور کرده بود. حتی فکرشم نمی کرد چطور بتونه بدون کس ادامه بده...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
This Is How It Ends
Hayran Kurguکس و دین در دنیای رو به ویرانی بعد از برخاستن لوسیفر برای بقای خود و سایر انسان ها تلاش میکنند. داستان پایان ، تاریک و غمگین و در دنیایی بدون ذره ای امید اتفاق می افتد. داستان کامل شد 💙