14

986 253 279
                                    

با بیدارشدن زین فورا از رو صندلی بلند شد و دست راستشو تو دستش گرفت ، نگاهش هنوز گنگ بود و مشخص بود هنوز به خودش نیومده

لویی_زین.. خوبی؟

زین اول به لویی و بعد به سرم تو دستش نگاه کرد چه اتفاقی افتاده بود؟

زین_امم .. اره .. لو .. چی شده؟

لویی دستشو تو‌موهای پرپشت پسر کشید و بهش لبخند زد_اینو‌تو‌باید بگی پسر .. چرا حمله عصبی بهت دست داده بود؟

زین نگاهشو از لویی دزدید و به سقف سفید رنگ بیمارستان خیره شد ، با بازو بسته کردن چشم هاش دوباره همه چیزو به یاد اورده بود

زین کلافه ناله ای کرد_لو..

لویی رو تخت کنار زین نشست و همچنان دست زینو تو دستش نگه داشت

لو_بگو .. چی شده

هری در حالی که بطری های اب و گرفته بود از راهرو بیمارستان عبور میکرد تا به اتاق زین برسه ، تو راه خونه اش بود که لویی تماس گرفته بود و از اونجایی که انتظار نداشت لویی به همین سرعت بهش زنگ بزنه احساس کرد اتفاقی افتاده

با فهمیدن اینکه زین بیهوش شده فورا دور زد و دنبال اون دو پسر رفت و به اولین بیمارستان خودشون و رسوندن

هری روبه روی اتاق زین وایساد دستشو رو دستگیره در فشار داد و لای درو باز کرد اما با زمزمه های زین متوقف شد

زین_لو.. من خیلی احمقم .. احمقم .. اولین بار که لیام و دیدم احساس کردم.. احساس کردم میشناسمش

لویی با تعجب ابروهاشو داد بالا ، حمله عصبی زین چه ربطی به لیام داره؟ هری با شنیدن اسم لیام از زبون زین درو کمی بیشتر هول داد تا واضحه تر بشنوه

لو_لیام؟

زین فورا رو دستاش بلند شد و سعی کرد بشینه و لویی بالشش پشتش و درست کرد ، چیزی از سرمش نمونده بود ، حداقل ده دقیقه دیگه میتونستن برن خونه

زین_اره .. یادته هشت سال پیش جزو اهدا کننده ها بودم

هری با شنیدن حرفای زین چشماش گرد شد سرشو تکون داد _نه .. نه نباید ..

لو_اوه اره .. هشت سال پیش اره یادمه خودم بهت گفتم خب این چه ربطی داره؟

زین سرشو تکون داد_من لیام و وقتی کم سن و سال بود دیدمش .. من لیام دیدم .. اونجا .. من باهاش صحبت کرده بودم .. من خوب یادمه موهای حالت دار بلندش .. خوب یادمه وقتی وارد دستشویی شدم چشم ازم برنمیداشت ..

لو با هیجان از روی تخت بلند شد _وات ده فاک .. اینو الان باید بگی

هری_اون فهمیده
هری با شوک بطری اب از تو دستش رها شد و زمزمه کرد

باصدای افتادن بطری اب ها لویی و زین فورا سرشون و به در چرخوندن و هری وقتی متوجه نگاه ها شد فورا درو باز کرد

little DevilWhere stories live. Discover now