44

911 226 435
                                    

پسر کوچولو بدون هیچ حرفی فقط سمت پدرش قدم‌ برداشت و بغلش کرد ،لیام دستاشو دور کمر پسرش حلقه کرد حالا قدش بلندتر بود ولی هنوزم نسبت به همسن پ سالاش ریزه میزه بود ، چونه لیام رو سرش قرار گرفت و لبخند کوچیکی زد

زک_متاسفم بابا.. اون تقاصشو پس میده

پلک های لیام رو هم قرار گرفت ، اونی که باید تقاص پس بده خودشه _تو مشکلی نداری؟ از اینکه من .. من.. من بایه پسر

زک از بغل پدرش اومد بیرون با چهره وات ده فاکی به پدرش نگاه کرد دوست داشت بگه فاک! اما لیام هنوز همون ادمه ، قانون های خودش و داره یکی از بزرگترین قانون این خونه خط قرمزش در واقع زین مالیک بود، هیچکس نباید اسمی ازش میاورد

حتی زمانی که لویی و هری با دختر کوچولوشون میومدن هیچوقت راجب زین حرف نمیزدن، حالا میفهمه چرا! چون اون عوضی باعث حال پدرش شده بود ، لبخند کوچیکی زد به پدرش ، ریش هایی که بلند شده بود موهای حالت داری که بلند شده بود ، چین های رو صورتش بیشتر بود و اون و پخته تر از همیشه نشون میداد

زک_بابا ما تو مدرسه کلی پسرای گی داریم ! این عجیب نیست .. معلومه که مشکلی ندارم

لیام کلافه پشتشو به زک کرد و تمام تیکه های شکسته ارو انداخت تو سطل

لیام_بسه .. دیگه راجبش صحبت نمیکنیم

زک سرشو تکون داد_این اخرین بار .. اما بهت قول میدم .. بهت قول میدم زین یک روز به پاهات میفته برای بخشیدن حتی اگه اون روز تو ببخشیش من نابودش میکنم

زک با هرکلمه ای که میگفت نفرتش از اون ادم بیشتر و بیشتر میشد ، لیام با چشمای گرد به صدای عمیق پسرش گوش کرد_زک

زک_من امتحان دارم .. برم به درسام برسم

زک فورا از تو اشپزخونه بیرون رفت ، لیام مات و مبهوت به جای خالی زک خیره شد، باورش نمیشه .. باورش نمیشه با یک کلمه باعث شد زک از زین متنفر بشه .. خب بشه! اونا که دیگه نمیتونن زین و ببینن .

لیام عینکشو رو چشمش گذاشت و قبل از اینکه بخواد بره بخوابه با صدای بلند به زک گفت زود بخوابه و شبت بخیر ،سمت اتاق خواب خودش رفت در و به ارومی بست

لیام به تخت خوابش نگاه کرد و لبخندی زد ، تنها با خاطراتش بود نفس میکشید .. به ارومی کمدشو باز کرد یکی از تی شرت های قدیمی زین و در اورد ، به قفسه سینه اش فشار داد_معذرت میخوام .. مجبورم .. من گند زدم.. من گند زدم زین .. ببخش منو .. ببخش که زندگیمون و نابود کردم

لیام تو تختش دراز کشید و از لای کتابش دست نوشته قدیمی و در اورد ، بهش نگاهی کرد _تکیه گاهت پسرت میشه

لیام لبخندی زد_حق باتو بود زین ، زک حالا تکیه گاهه منه ..

عینکشو از روی چشمش برداشت و نوشته ارو که خیلی قدیمی شده بود به ارومی لای کتاب گذاشت و رو میز بغلش گذاشت ، چراغ خواب و خاموش کرد درحالی که لباس زین و تو دستش مچاله میکرد ، خوابش برد

little DevilWhere stories live. Discover now