6

1K 249 115
                                    

با سردرد شدیدی چشماشو باز کرد و ناله ای از درد سرش کشید ، بالش سفید رنگی که کنارش قرار داشت رو سرش گذاشت و محکم فشار داد

رایحه تلخی و خنکی که اثرش همچنان رو بالش سفید رنگ مونده بود باعث شد زین با چشمای بسته ، نفس عمیقی بکشه و با لذت لبخندی زد

اما این اصلا اشنا نیست، این ماله یه غریبه است با سرعت بالش و از رو سرش برداشت و رو‌تخت نیم خیز شد

با اتاق غریبی که  رو به رو شد احساس نا امنی بهش داست داد ، دستشو رو شقیقه هاش فشار داد تا سعی کنه چیزی از دیشب یادش بیاد

اون و‌کارولین با هم از کلاب خارج شدن اما بعدش چی شد؟ چرا این اتاق بیشتر از اینکه شبیه اتاق خواب یه دختر باشه شبیه اتاق خواب خودشه

(نقشه خونه طبقه اول و طبقه دوم یک شکله )

زین ملافحه ابی رنگی که روش بود و کنار زد ، از رو تخت بلند شد دستی تو موهای شلخته اش کشید

چشمش به اینه رو کمد خورد ، این لباسا؟ لباسای خودش نیست ، مطمعنن دیشب با یه تی شرت ساده و شلوارک به کلاب نرفته

با عصبانیت در اتاق و باز کرد ، اما لحظه ای مکث کرد چیزی از دیشب یادش اومد کلیداش همراهش نبودن ، چشمای قهوه ای رنگی که با نگرانی بهش نگاه میکرد جلوی چشماش اومد

اون پدر زکه ، زین الان تو خونه ی اوناست؟

لیام پشت پیش خوانه اشپزخونه نشسته بود و فنجون قهوه ای در دستش بود ، تلفنشو با دست دیگه اش نگه داشته بود

لیام_نه مشکلی نیست .. گفتم که زک چند روز پیش دعوا کرده بود تو مدرسه برای همین ای پدشو بهش ندادم ... نه ..باشه ...مشکلی نیست ..خوش بگذره ... اره ..

لیام با صدای کشیده شدن قدم هایی گوشاش و تیز کرد ، متوجه شد اون پسری که بهش تهمت زده بود الان بیدار شده ، و مهم تر اینکه اون پسر بیشتر از اینکه لیام به پسرش شباهت داشته باشه شباهت داره

لیام با دیدن زین که تو اشپزخونه ظاهر شده بود اخم غلیظی که دست خودش نبود رو صورتش نمایان شد

لیام_اوکی لیلی ...من دیگه برم ..فعلا

لیام گوشیو قطع کرد و به صورت طلبکارانه ای دست به سینه تکیه داد و پسر رو به روشو برانداز کرد

زین با جوی که به وجود اومده بود حس بدی بهش دست داد برای همین یه لبخند احمقانه ای زد

زین_امم .. سلام

لیام تنها چشم غره ای بهش رفت ، از بودنش اینجا ناراضیه از اینکه اون لعنتی همون اهداکننده است شاکیه و ازش متنفره .. از کی تا حالا لیام انقدر بدبخت شده بود که از درو دیوار براش میریخت؟ باید این لعنتی میشد همسایه اش ؟ چرا مثل این هشت سال گم وگور نمیشد و از شرش راحت نمیشد

little DevilWhere stories live. Discover now